زرافهای که میخواست زرافه نباشد!
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دور، زرافه ای زندگی می کرد. زرافه گردن درازی داشت. یک بار با خودش گفت: ای کاش این گردن دراز را نداشتم.
یک روز پروانه ی زیبایی دید. فکر کر: کاش بتوانم مثل پروانه زیبا باشم!
و سعی کرد مثل پروانه باشد؛ ولی نشد...!
بعد سعی کرد، مثل قورباغه باشد...
بعد خواست مثل پرنده ها پرواز کند...
یا مثل میمون از این شاخه به آن شاخه بپرد...
یک روز خواست مثل خروس صبح زود، بقیه را از خواب بیدار کند.
یا مثل زنبورها زندگی کند....ولی هیچ کدام از این آرزوها برآورده نمی شد.
تا این که یک روز گربه ای را دید. گربه ی بیچاره، لای شاخه های درخت گیر کرده بود و زخمی شده بود.
زرافه چون قدش بلند بود به گربه کمک کرد تا از درخت پایین بیاید.
زرافه با خودش گفت: گردن دراز هم می تواند باعث افتخار باشد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:رشد نوآموز