بدعت ها و ضرورت های نیما
(بازگشت به معاصرت)
در این متن و در متن شعر فارسی امروز، پرداختن به نیما، پرداختن به ضرورتِ نیماست؛ و، همزمان، ضرورتِ پرداختن به نیما.
برای رسیدن و پرداختن به هردو ضرورت بالا، اما، متن کدام جهت را باید پی گیرد؟ کدام طرف، کدام سمتِ کار نیما، امروز به کار ما میآید؟ آشکارا آن جهتی که بتواند از تسلسل تقویمی بیرون بزند؛ زمان را درنوردد؛ از آن سالهای مانده میانِ قرنِ درحالِ زوالِ قبلی، و قرن تازه و درراهِ فعلیی هجریی شمسی بگذرد و به حالا، به حالِ ما برسد. تنها چنین جهتیست، و از خلال چنین مسیری، که میتواند ضرورتِ ما و نیما را به هم بپوندد؛ تا ضرورت نوشتن از نیما، همان ضرورتی بشود که او را در آن سالها به نوشتن وامیداشت: (ضرورتِ) معاصرت.
حالا، بررسیدن و دریافتنِ مفهوم معاصرت را از همین پرانتزِ ضرورت آغاز کنیم: چرا پرانتز؟ چرا (ضرورت) و نه ضرورت؟ این دو هلال خمیده از کجا میآیند؟ از ضرورتِ به طور ضمنی نهفته در خود مفهوم معاصرت. در واقع، معاصرت را باید آن امری دانست که به محض به معرض آمدن و نمایان شدن، تمامِ آنچه را که پیشتر خود را به شکل و هیئتِ ضرورت مینمایانید، میان دو بازوی خمیدهاش متوقف و معلق میگردانَد. به این معنا، معاصرت خودْ چیزی نیست، جز ضرورتِ معاصرت.
از طرف دیگر، و از منظری لغتشناسانه، (امرِ) معاصر، قبل از هرچیز، ریشه در "عصر" دارد؛ و از این طریق است که با زمان رابطه مییابد. رابطهای دوگانه: عصر، همزمان که جزء و از جنس زمان است، با زمانِ سازندهی خود تفاوت دارد. و درست به سبب همین تفاوت است که عصر نام میگیرد. عصر بازهای در دل زمان است؛ پرانتزی با بازوان مبهم که ناگهان و در دقیقهای تصمیمناپذیر، در پیوستار راکد زمان ازلی-ابدی ظاهر میشود، در آن گسست میافکند، و به تعبیر عامیانه «آن را از راهِ راست منحرف میگرداند» و به جهتی دیگر میبرد. «به بیان دقیقتر، معاصربودگی نوعی رابطه با زمان است که از طریق قسمی ناپیوستگی و زمانپریشی به آن اتصال مییابد. کسانی که به خوبی با دوران خود تطابق دارند و آنهایی که از هر لحاظ کاملن به آن گره خوردهاند، معاصران آن زمان نیستند.» در حالی که معاصر، متقابلن با احضار تمام گذشتهی متصل به، و همزمان، آیندهی انگار منتج از زمان حال، با حالِ حاضر زاویه میگیرد و آن را مسئلهدار میسازد.
نیما چگونه شعر فارسی را مسئلهدار میسازد؟
آن رابطهی دوگانهی عصر و معاصر با زمان -در هرسه حالتِ صرفیاش- اینجا نیز همچنان درکار است: نیما، نخست باید از ماضی بیاغازد، از بعیدترین قرنها، از منوچهری شروع کند و بیاید برسد به سعدی و حافظ و مولانا در میانهها و استمرار داشته باشد تا «اعلا درجهی ترقیی شعر ایران» یعنی سبک هندی؛ و بعد بازهم جلوتر بیاید و به مکتب بازگشت و شعر مشروطه برسد و اینگونه، با جمع کردن و تغلیظ تمام آن گذشته در نقطهی اکنون، به زمان حال بیاید و، در عین حال، از حال حاضر فاصله بگیرد. فاصلهای که او را معاصر میسازد و به این شکل، شعرش را به آینده، به آیندگان، به ما و پس از ما میرسانَد.
و ما، در ادامهی متن، بررسیی مسائل نیما را با همین شکل ادامه میدهیم؛ با شکل شعر نیما که به شیوهای شمایلگون، همان رابطهی دوگانه با سنت شعر کلاسیک ایران را بازمینمایاند. چراکه از طرفی شعر او مصالح و مظاهر شعر کلاسیک را، قافیه و ردیف و وزن عروضی و مصراع را، دارد؛ اما از سوی دیگر، گرچه شعر او تمام این عناصر صوری و شکلی را در خود جمع میآورد، اما آنها را سرِجای معهود و مقررشان قرار نمیدهد. و گسست نیما، اینجا نما مییابد. گویی دست شاعر چون تندبادی سهمگین به کلمات و ابیات برخورد کرده؛ قافیهها را از سرجای گرم و نرمشان در انتهای مصرعها(ی زوج) کنده و در سرتاسر تنهی پُرپیچ و خم شعر پراکنده کرده؛ میانِ کلماتِ ادبی و مودبِ همخانواده و همریشهی شعر فارسی رخنه کرده، و کلماتی دهاتی و غیرادبی را، داروگ و سیولیشه و کککی و کاچ و تلاجن و خیلیهای دیگر را، از یک گویش محلی -طبری- به زور بینشان چپانده تا برای خود بچرخند و ولگردی کنند؛ و نهایتن، با این پخش و پلا کردنِ کلمات، مصرعهای شیک و شکیل شعر فارسی را، که شده به ضرب و زورِ ضرورتِ شعری و پس و پیش کردن ارکان جمله، و حتا گاه هجاهای کلمات، هماندازه و از نظر صوتی و طولی مساویی هم میشدند، دراز و کوتاه و بیقواره کرده.
به این صورت است که در رویارویی با شعر نیما، انگار با یک شعر کلاسیکِ از ریخت افتاده و دفرمه مواجهایم؛ (بیهوده نیست که نیما اشعار خود را "قطعه" مینامد) و همزمان، با شاعری که خلاف گذشتگان، جای آنکه تمام هموغماش را صرف نظم دادن به قوافی و آنکادْر کردن مصاریع کُند، پیاپی در حالِ بههم زدن و درهم ریختن صورت شعر فارسیست؛ تا جایی که با کسر کردنها و جابهجا گذاردنهای مکررِ عناصر و صنایعِ شعر، ناگهان، شعر خوْد از میانِ صورت خونین و خطوخراش خوردهی قطعه، سر بیرون کند.
و البته، همچنین با شاعری که تنها این تغییرات شکلی را کافی نمیداند، و مدام در نامهها و نوشتههای پراکندهاش، از ضرورتِ تغییر طرز کار صحبت میکند: «عمده طرز کار است.» و به این منظور، در بازخوانیاش از متون کلاسیک، نظامی را به سبب نزدیکی به آنچه خود عینیت و ابژکتیو بودن شعر میخواند، به معاصرت برمیگزیند؛ و با همراهیی او در مقابل سنتِ وصفِ حالیی شعر فارسی جبهه میگیرد. تا باز به گفتهی خودش «آن مدل وصفی و روایی را که در دنیای باشعورِ آدمهاست» جایگزین بیان سوبژکتیو شعر سنتیی فارسی سازد.
بنابر همهی اینها، یعنی به اتکای آن رابطهی گسست-پیوستِ توامان از /با سنت/زمان؛ و همینطور «تواناییاش در معاصر بودن نهتنها با قرن و اکنوناش، بلکه همچنین با فیگورهای اکنونیت در متون و اسناد گذشته» است که نیما میتواند تمام آن سنت "باشکوه و پرافتخارِ" متورم از فصاحت و بلاغت و صناعت را، یکجا، و در چند سطر کوتاه هریک از شعر/قطعههایش احضار کند، در حالیکه پیشاپیش در برابرش جهت گرفته است.
اینگونه است که نیما در انتهای ادوار سرگیجه گرفتهی شعر کلاسیک، نقطهای میگذارد، و از آن نقطه به بعد را عصری میسازد که از او آغاز میشود و تا به امروزِ ما میرسد.
اگر تا اینجا، پرداختن به نیما معاصرت را آن ضرورتی نمایانید که او را از نوشتن ناگزیر میکرد؛ حالا و از این نقطهی متن به بعد، باید بکوشیم تا نشان دهیم که چرا باز و همچنان، تنها معاصرت میتواند آن جهتی باشد که ما را در مسیری واصل به نیما قرار میدهد، و به دومین ضرورت، ضرورت پرداختن به او میرساند.
همانگونه که نیما با معاصر و مسئلهدار کردن شعر فارسی، تمام شاعران فارسیزبان پس از خود را، تا به حال، و در هر سبک و شیوهی سرایش، خطاب قرار دادهاست؛ متقابلن، هر شاعرِ پس از او نیز، به محض خواستِ معاصرت، ناگزیر از احضار کردن و جهتگیری در برابر اوست. و درست به دلیلِ در معرضِ همین خطابِ دوسویه قرار داشتن است که پس از او، حتا شاعرانی که هنوز میخواهند در قالبها و به شیوههای کلاسیک بنویسند، ناچارند تکلیفشان را با «نیمایی بودن یا نبودن» روشن کنند. زیرا به یک معنا، پس از نیما، نیمایی نبودن دیگر ناممکن شدهاست: او چنان با آغشته کردن سرتاسر شعر فارسی به ویروس معاصرت، در اجزا و سلولهایش رخنه کرده که در تمامیِ این سپهر همواره حاضر است؛ و حتا به طور کنایهآمیزی، در نیمایی نبودن (نیمایی-نه-بودن).
از طرف دیگر، همین موضع نیما، همین جایگاه ویژه که او را در مقام مُبدع، بنیانگذار و آغازگر قرار میدهد و برایش خطاب قرار دادن تمام شاعران پس از خود را میسر میسازد، او را مستعد بدل شدن به شمایل شبحگون "پدر" شعرنو میکند. و همزمان میتواند آثارش را به میراث ادبی-فرهنگیِ آن تقلیل دهد.
تحت چنین شرایطیست که برای تمام پسران خلف –شاعران نیمایی به معنای عام آن- هنگام مواجهه با هرگونه بدعت نظری و عملی، و یا هر ایدهی حاملِ «عبور از نیما»، «بازگشت به نیما» واکنشی نه تنها وسوسهانگیز، که چونان ضرورتی محتوم مینماید. ضرورتی مشابه با آن که همواره مؤمنان و اهل صلاح را به «بازگشت به صدر» و «بازگشت به نصّ» فرامیخواند. اما درواقع، و بهعکس، این آن شبح وسوسهگر است که خودْ همواره در حال بازگشت به آنهاست. اینجاست که معاصرت میتواند همچون تعویذ و باطلالسحری عمل کند که ما را از میل بنیادگرانهی رجعت به اصل و نصّ، خلاصی بخشد. تعویذی که در شمایل نیمای معاصر کار گذاشته شده، و میراثیست که تنها پسران ناخلف او-فرزندان "مسئلهساز"ش- درشمییابند. آنها که میدانند نیما خودْ پیشاپیش از ما و نیما یوشیج عبور کرده و گذشتهاست.
با بازگشت به بند دوم میتوان گفت این معاصرت است که با تکهتکه کردن زمان، با بخشبندی و وقفه انداختن در آن، و خلق تفاوت کیفی میان زمانه و عصر نشانمان میدهد «بازگشت به نیما» نه تنها عقب کشیدن و پس رفتن در محور طولیِ زمان تقویمی و رسیدن به زمانی در-گذشته که «نیمای اصیل» در آن میزیست و مینوشت، نیست و نمیتواند باشد؛ بلکه فراروی و جلو آمدن تا عصریست که نیمای معاصر در آن ضرورت نوُنوشتن را، همواره و مدام، درمییابد. آنجا که به بیانی تمثیلی، با فاصله گرفتن از انوار کورکنندهی زمان حاضر، میتوان به «شبِ» نیما چشم دوخت و در آن مستقر شد. شب تاریکی که همواره همراه و پیایند هر عصر است؛ زیرا «تمام ادوار برای کسانی که به شکلی معاصر آنها را تجربه میکنند، تیره و تارند. معاصر کسیست که دقیقن میداند به چه شیوهای به این ظلمت چشم بدوزد، همان کسی که قادر است با فروبردن قلماش در سیاهیی زمان حال بنویسد».
بنابراین، نتیجهی غاییی پرداختن به ضرورت معاصرت، فاش کردن این حقیقت به ظاهر متناقض است که برای بازگشت به نیما، باید همواره و دائمن از او عبور کرد، تا بتوان نیمایی (نه) بود. چراکه شمایل نیمای معاصر، از اساس، جلو و ورای ما و زمان ماست که شکل میبندد. به عبارت دیگر، گرچه به علت پیوند داشتن با معاصرت و وام گرفتن ضرورت آن بود که به محض نمایان شدنِ نیما، «نیمایی بودن» چونان ضرورتی ظاهر شد که برای همیشه خطِ سیر و جهت شعر فارسی را دگرگون کرد، فرارفتن از نیما آن ضرورتِ دوم، آن ضرورتِ بالقوه نهفته در خود نیمایی بودن است. ضرورتی که نتیجهی محتوم معاصرت نیماست؛ و که این، همان ضرورتِ ماست.
بخش ادبیات تبیان
منبع: وازنا