تبیان، دستیار زندگی
نمایش نامه ای که در پایین ملاحضه میفرمایید یک اپیزد از چهار اپی زد نمایش نامه جایی برای خاکستری است، این نمایش تماما از داستان های واقعی و مسند از روی کتاب کرامات رضوی نوشته شده است
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : عاطفه مژده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آدمهای خاکستری

بخشی از نمایش نامه جایی برای خاکستری

به مناسبت شهادت امام رضا(ع)


نمایش نامه ای که در پایین ملاحضه میفرمایید یک اپیزد از چهار اپی زد نمایش نامه جایی برای خاکستری است، این نمایش تماما از داستان های واقعی و مسند از روی کتاب کرامات رضوی نوشته شده است . بدین منظور نامه این نامیشنامه را جایی برای خاکستری قرار داده اند زیرا امام رضا امامی است که فقط برای انسان های سفید و پاک نیست امام برای انسانهای خاکستری هم هست وکرامات ایشان نصیب انسان ها یخاکستری هم میشود.


 آدمهای خاکستری

و اینک آدمهای خاکستری

{ صدای هم همه ، صدای بازار ، کم کم نور سالن روشن می شود }

{دکان حسن بن علی }

خادم امام رضا(ع): سلام علیکم برادر خسته نباشید ، حسن ابن علی شمایید ؟؟؟

حسن علی پارچه فروش: و علیکم السلام ، بفرمایید ، فرمایشی داشتید ؟؟؟

خادم امام رضا(ع): برد  یمانی می خواستم شنیده ام شما تازه به این شهر آمده اید و هنوز اجناستان را نفروخته اید

حسن علی پارچه فروش: آری ، درست آمده ای ، تازه به این شهر آمده ام : اما متاسفانه برد یمانی ندارم ، اگر جنس دیگری می خواهی در خدمتم .

خادم امام رضا(ع): نه برادر متشکرم ؛ برد یمانی لازم داشتم ؛ سرورم به من امر خرید این برد را فرموده بودند .

حسن علی پارچه فروش: به هر حال من متاسفم؛ اگر امر دیگری دارید ، در خدمتم . . .

خادم امام رضا(ع): نه . . . متشکرم ، خدانگهدار .

{ خادم از صحنه خارج می شود ؛ حسن به کار خود مشغول می شود }

{ نور یک لحظه خاموش و روشن میشود ، خادم باز می گردد }

خادم امام رضا(ع): سلام علیکم

حسن علی پارچه فروش: و علیکم السلام

خادم امام رضا(ع): ببخشید برادر شما مطمعا هستید که برد یمانی ندارید ؟؟؟

حسن علی پارچه فروش: بله برادرم گفتم که برد یمانی ندارم ، اما اگر پارچه دیگری لازم داشته . . .

خادم امام رضا(ع): نه برادم ، من برد یمانی میخواهم و آقایم گفته اند که بیایم و از حسن بن علی بگیرم ، مگر تو حسن بن علی نیستی ؟؟؟

حسن علی پارچه فروش: آقایت گفته از من بخری . . . ؟ آقایت کیست ؟

حسن علی پارچه فروش: لا اله الا الله ؛ ببین برادر من که مطمعنم برد یمانی ندارم ؛ اصلا اگر آنجا که آقایت می گوید، بود ؛ وجه آن را نمیگیرم و آن را رایگان به تو می دهم ؛ حال بگو ببینم ، کجاست ؟؟ خادم امام رضا(ع): گفتند در صندق خانه ، گنجه ای هست با زوار مسی، که در آن چند بقچه وجود دارد . . . ، یکی از بقچه ها به رنگ ارغوانیست . . . ، و در آن چند طاقه ی ابریشمیست ، گفتند میان آنان را بگرد تکه ی برد یمانه یافت می کنی . حسن علی پارچه فروش: من که کیدانم برد یمانی ندارم اما برای آن که به تو اثبات کنم میروم میگردم

خادم امام رضا(ع): سرورم ؛ آقا علی بن موسی الرضا

حسن علی پارچه فروش: اسمش آشناست . . . ؛ بگذریم ؛    به هر حال من گفتم برد یمانی ندارم ؛ به وی بگو اشتباه به وی نشانه داده اند ، من حسن بن علی هستم اما برد یمانی ندارم

خادم امام رضا(ع): اما آقای من اگر از چیزی اطمینان نداشته باشند ، فرمان به اجرای آن نمی دهند ، . . . . . . . ایشان گفتند شما برد یمانی دارید .

حسن علی پارچه فروش: یعنی چه ؟؟؟ یعنی تو می گویی آقای تو میداند من چه دارم اما خودم نم دانم ؟؟؟ . . . اقیت غیب می گوید ؟؟؟ یا لابد می خواهد بگوید من اجناسم را دزدیده ام ؟؟؟؟ . . . بفرمایید آقا بیرون ؛ ما اصلا پارچه نداریم

خادم امام رضا(ع): آخه . . .

حسن علی پارچه فروش: گفتم از دکان من برو بیرون . . .

{ خادم آهسته و ناراحت خارج می شود }

{حسن فریاد میزند }

حسن علی پارچه فروش: به آن آقایت هم بگو برد یمانی نداشت . . . بگو اشتباه گرفتی . . . . اصلا بگو دوباره مهره بریزد . . . {خنده}

{ صحنه تاریک میشود }

{ صدای بازار ، همهمه ، نور می آید }

{ دکان حسن }

خادم امام رضا(ع): سلام علیکم

{ حسن نگاهی میکند ، مکث کرده ، بلند می گوید }

 آدمهای خاکستری

حسن علی پارچه فروش: خدایا . . . اینجا چه دیار عجیبیست ؟؟؟ مگر من چه گناهی کردم ؟؟؟ چه می خواهی از جان من مرد ؟؟؟ مگر تو کار دیگری نداری ؟؟؟

خادم امام رضا(ع): ببخشید برادر قصد آزار ندارم ، این بار برای تو پیامی دارم

حسن علی پارچه فروش: بگو . . . پیامت را بگو . . . اما خواهش می کنم بعد آن دست از سر ما بر دار .

خادم امام رضا(ع): چشم ؛ اجازه هست بگوییم ؟؟؟

حسن علی پارچه فروش: بفرمایید . . .

خادم امام رضا(ع): این بار آقایم جای آن برد را گفتند ؛ آن در میان اموال شماست .

حسن علی پارچه فروش: لا اله الا الله ؛ ببین برادر من که مطمعنم برد یمانی ندارم ؛ اصلا اگر آنجا که آقایت می گوید، بود ؛ وجه آن را نمیگیرم و آن را رایگان به تو می دهم ؛ حال بگو ببینم ، کجاست ؟؟

خادم امام رضا(ع): گفتند در صندق خانه ، گنجه ای هست با زوار مسی، که در آن چند بقچه وجود دارد . . . ، یکی از بقچه ها به رنگ ارغوانیست . . . ، و در آن چند طاقه ی ابریشمیست ، گفتند میان آنان را بگرد تکه ی برد یمانه یافت می کنی .

حسن علی پارچه فروش: من که کیدانم برد یمانی ندارم اما برای آن که به تو اثبات کنم میروم میگردم

حسن ابن علی از صحنه خارج میشود

{ افکت آرام ، نور کم میشود ، حسن برای گشتن میرود }

{ حسن با پارچه باز میگردد ، نور روشن می شود }

{ حسن مبهوت است }

خادم امام رضا(ع): حال دیدی آقای من درست گفته بود ؟

حسن علی پارچه فروش: درست است ، ظاهرا فراموش کرده بودم ، بفرمایید ، طبق قولی که دادم این برد به رایگان مال شما .آقای شما از کجا فهمید که.....

خادم امام رضا(ع): متشکرم ، بفرمایید این هم وجه آن

حسن علی پارچه فروش: گفتم که هیچ سکه ای نمی گیرم .

خادم امام رضا(ع): آقایم گفتند حتما وجه را باید بگیری

حسن علی پارچه فروش: یعنی چه از امال خودم است ، می خواهم ببخشم ، ایرادی دارد ؟؟

خادم امام رضا(ع): ایشان فرمودند :  جنسی که از اموال خودت نیست را می بخشی ؟؟؟

حسن علی پارچه فروش: مال من نیست ؟؟؟ پس مال کیست ؟؟؟

خادم امام رضا(ع): گفتند مال دختر کوچکت است که این را به امانت به تو داده که آن را برایش به سه سکه بفروشی و برایش با وجه آن از نیشابور انگشتری تهیه کنی ، درست است ؟

{ موسیقی ، حسن به فکر فرو میرود }

 آدمهای خاکستری

حسن علی پارچه فروش: . . . حال به خاطر آوردم ، درست است ، آری درست است مال فرزندم بود ، اما عجیب است که آقای تو از . . . . ؟؟؟؟ . . . .

خادم امام رضا(ع): بفرمایید این سکه ها مال شماست ، من دیگر باید بروم

{ حسن با تعجب سکه را میگیرد }

خادم امام رضا(ع) : خدا نگهدار

{ خادم خاج شده ، حسن به فکر فرو میرود }

حسن علی پارچه فروش: نکند آقای این مرد امام باشد ؟؟ ؟ برای اطلاع از این امر باید فکری کنم . . . بهتر است آن سوال هایی را پدرم از امام آخرمان پرسیده بود را روی طوماری بنویسم و آن را برای آقای این مرد ببرم ، اگر پاسخ ها یکی بود حتما این مرد هم امام است . . .

{ صحنه تاریک ،افکت امام }

{ همهمه جمعیت ، درب منزل امام افرا جمع شده اند }

{ حسن نمتواند جلو برود وپشیمان کنار می آید }

{ صحنه ساکت شده ، و حسن سخن میگوید }

حسن علی پارچه فروش: اگر این مرد امام بود در این چند بار که برای ملاقاتش آمده بودم توفیق دیدنش نسیبم می شد ، اما ظاهرا او امام نیست و فقط فرد زاهدی است . . .

{ باز همهمه ، حسن در حال خروج ، در خانه حضرت باز شده و خادم خاج شده ، صدا می زند }

خادم امام رضا(ع): توجه کنید . . .

{ جمعیت سکوت }

خادم امام رضا(ع): کیست پسر دختر الیاس ؟؟؟؟

{ تعجب همگانی }

حسن علی پارچه فروش: منم .

خادم امام رضا(ع): جلو بیا . . .

. . .

خادم امام رضا(ع):سلام برادر شمایید؟ آقایم فرمودند این طومار را به تو بدهم و بگویم این پاسخ سوالات طوماریست که در آستین دست چپ خود داری . . .

{ حسن چند ثانیه ای مات و مبهوط میماند بعد  به زمین می افتد ، افکت امام }

{ حسن سرش را بلد کرده با حالت زاری بلند میگوید }

حسن علی پارچه فروش: به خدا قسم به امامت علی ابن موسی الرضا ایما ن آوردم

{ سکوت ، صحنه تاریک ، تاریکی مطلق }

{ چند لحظه سکوت ادامه پیدا می کند ، بعد با هر صدای طبل نور چراغ قوه هایی که دست بازیگر هست روی صورت یک نفر افتاده او تکه ای دیالوگ میگوید }

{ به فراخور اجرا این جمله ها تعیین میشود }

مجتبی علی اکبریان و عاطفه مژده

بخش سینما و تلویزیون تبیان