پدر مهربان؛پیامبری صبور...
چند کوچه ای بیشتر به در منزل دخترش فاطمه و دامادش علی نمانده بود و کمی تندتر از همیشه حرکت می کرد تا زودتر به دیدار اهل بیتش برود. دیگر همه می دانستند که اگر پیامبر حتی برای مدت کوتاهی به سفر برود قبل از بازگشت به خانه ی خود به سراغ آنها می رود. با صدایی که او را به اسم می خواند، برگشت و چشمان مبارکش به آن مرد یهودی افتاد. این بار هم در سلام کردن سبقت گرفت و با رویی خوش با او برخورد نمود، آن شخص پاسخی به سلامش داد و گفت: پولی را که به من بدهکاری که فراموش نکرده ای؟ فرمود: نه گفت: بدهی مرا به من بازگردان فرمود: حالا پولی ندارم تا به تو بپردازم ولی .... یهودی گفت: من امروز تو را رها نمی کنم و تا به مالم نرسم نمی گذارم از اینجا عبور کنی. با همان لبخند زیبایش فرمود: من هم همین جا می مانم تا زمانی که تو اجازه دهی.
برخی از رهگذران بی اطلاع از ماجرا با سلامی از آنجا رد می شدند ولی وقتی عده ای از اصحاب باخبر شدند، خواستند طلبکار را تنبیه کنند که چنین جسارتی به پیامبر مسلمین نموده ولی رسول خدا مانع از کارشان شده و آنها را از آنجا دور فرمود.آفتاب داغ مدینه بر سر و روی رسول الله می تابید و عرق از محاسنش بر زمین می چکید، با این همه ایشان هیچ عکس العمل و حرف تندی از خودشان ندادند با این وجود مرد یهودی آن حضرت را در همان وضعیت نگاه داشته بود. تا اینکه وقت نماز ظهر شد، و عده ای به سراغ پیامبر رفتند و عرض کردند: وقت نماز است چرا به مسجد تشریف نمی آورید؟ پیامبر سکوت فرمودند: آن عده به همراه رهگذران و خود پیامبر همگی منتظر تصمیم یهودی شدند.
وقتی او این وضع را دید خود را به روی دست و پای پیامبر اکرم انداخت و عرض کرد: من شما را برای پول نگه نداشتم، بلکه در کتاب مقدس یهودیان تورات، خوانده بودم که از ویژگیهای آخرین پیامبر خدا حلم، صبر و بردباری است و من تصمیم گرفتم شما را امتحان کنم . حالا شهادت می دهم که شما همان پیغمبر موعود هستید و حالا من با میل قلبی و با اطمینان به شما ایمان می آورم، اشهد ان لااله الاالله، اشهد ان محمداً رسول الله...
پدرم به اینجای داستان که رسید گفت بیخود نیست که خود خدا از اخلاق نیکوی پیامبرش تعریف می کند و می فرماید: انک لعلی خلق عظیم. پرسیدم: بالاخره آنروز پیامبر به خانه دخترشان رفتند یا نه؟ پدرم گفت: بله، پس از نماز رفتند، مردم مدینه بارها و بارها احترام و سلام پیامبر را نسبت به این خانه و اهل آن دیده بودند، تأکید و درخواست پیامبر در مورد دوست داشتن اهل بیت را شنیده بودند ولی ... گفتم: ولی چه؟ گفت: ولی حیف که آنها نه صبر و حلم را از او یاد گرفته بودند و نه محبت به فرزندانش را. پدر اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و آهسته ادامه داد هنوز چند روزی از رحلت پیامبر نگذشته بود که مقابل همین در ریختند. همین در مقدس را به آتش کشیدند و ...
بغض گلویم را گرفته بود خیره خیره به اشکهای پدر نگاه می کردم، با خودم گفتم یا رسول الله ... ای کاش در آن لحظه بودی و ...
علی عمرانی
بخش کودک و نوجوان تبیان
مطالب مرتبط:
داستان زندگی حضرت عزیز(علیه السلام)