چند کتاب جدیدوخواندنی
ننه یخی، پسر و تابستانخلاصه کتاب:
پدر داشت زنگ کنار تخت را از جا در می آورد و مرتب دکتر را صدا می زد. صدایش نارنجی بود. دکتر با خونسردی و اخم وارد شد. من و درد یک لحظه مکث کردیم. دکتر گوشی را توی جیب روپوشش چپاند و با اخم گفت: چه خبره جانم؟
رنگ خای سرخ و کبود مات توی هوا پخش شد، مثل دود. پدرم با صدایی به رنگ آبی با راه راه زرد گفت: دکتر داره از درد می میره!
و من و درد دوباره به جان هم افتادیم. قلمبه ی درد را توی صورت دکتر فریاد زدم. از صدای خودم ترسیدم. درد هم کم تر شد. انگار واقعاً ترسید.اما دکتر خم به ابرو نیاورد. آفتاب پشت پنجره آمده بود و از لای کرکره داشت توی اتاق را نگاه می کرد. دیوار راه راه زرد شده بود. مثل صدای هق هق پدرم.
پیش از بستن چمدان
خلاصه کتاب :
گلی به خود گفت: جرئت داشته باش. این جا کسی با سرعت نمی رود. غیرممکنه کشته شوی.
آن سوی فکرش که هنوز جرئت لازم را نیافته بود، گفت: اگر فلج شدم چی؟ صد بار که از مردن بدتره.
ـ سعی کن طوری بپری که فقط پاهایت آسیب ببینند. به این فکر احمقانه خندید: انگار من نرم افزار کامپیوترم. نمی شود که…
ـ اگر نمی شود برگرد خانه، ترسوی بیچاره!
زیر باران داد زد: نه! نه!
ـ پس کاری بکن. کاری بکن.
چشم عقابخلاصه کتاب :
یک باره ناهید درنظرم آمد. صدایش در گوشم پیچید: ناصر چرا تندخو شده ای؟ آیا فکر می کنی با خشم می توانی سمت و سوی شرایط را عوض کنی؟ یا آن که فکر می کنی تنها تو و تعدادی جنگجو شرافت خود را حفظ کرده اند و دیگر الموتیان غیرت و شرف خود را از دست داده اند؟
صدای اسد مرا به خودم آورد: ناصر! ما باید تا آخرین لحظه برای شرافت الموتیان تلاش کنیم، اما همه ی راه ها نیز به شمشیر ختم نمی شود. البته نمی دانم، شاید سال ها بعد به این برسیم که کاش راه دیگری را پیموده بودیم، اما حالا که احوالمان چنین است، باید مراقب باشیم که بهترین تدبیر را انتخاب کنیم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:کانون
مطالب مرتبط:
موفقیت کودکان و نوجوانان ایرانی
قبل از 18 سالگی گواهینامه بگیرید!