دو قصه ی کوچولو
فکر میمونی
بابا میمون قاب می ساخت. یک روز بچه میمون پرسید: بابا، می آیی ادا در بیاوریم و میمون بازی کنیم؟
بابا میمون جواب داد: نه، امروز خیلی کار دارم. باید بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم.
بچه میمون ساکت یک گوشه توی کوچه نشست. چشمش به دو رفتگر افتاد که کوچه را جارو می کشیدند. توی کوچه خیلی هم آشغال نریخته بود. بچه میمون یک دفعه بلند شد. از این شاخه به آن شاخه پرید. خودش را به آشپزخانه رساند.
سطل آشغال را برداشت و وقتی باز هم از این شاخه به آن شاخه میپرید، آشغالها را توی کوچه خالی کرد.
رفتگرها دنبالش کردند. او در حالی که فرار می کرد، فریاد زد: تقصیر من است که می خواستم شما بیشتر کار کنید تا پول بیشتری بگیرید.
یکی مثل همه
من جیک جیکو هستم. در فصل بهار از تخم بیرون آمدم. در تابستان فهمیدم که از همه ی گنجشک ها زیباترم. از همه بلندتر پرواز می کنم. صدای جیک جیک من از همه قشنگتر است.
در پاییز گفتم، نمی خواهم مثل گنجشک های دیگر زندگی کنم؛ برای این که من از همه ی آنها زرنگترم. بیشتر از آنها می توانم پرواز کنم. من با بقیه فرق دارم..
زمستان که رسید. بدنم از سرما بی حس شد. نتوانستم پرواز کنم. صدایم در نیامد و نتوانستم جیک بزنم.
پیاده به طرف لانه رفتم. همه از دیدن من خوشحال شدند. من را به لانه بردند. ما از سرما محکم به هم چسبیدیم و گرم شدیم. آن وقت فهمیدم که من هم یک گنجشک مثل گنجشک های دیگر هستم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:شاهد کودک
مطالب مرتبط: