كرامات امام زمان(ع) و توبه بهاییها
بهمنماه سال شصت بود كه آقای "سیدهرندی" که از طلاب و بزرگزادگان اصفهانی هستند، از قول پدر بزرگوارش ـ ابوی ایشان جناب حاج سیدرضا هرندی، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند ـ نقل كرد كه پدرم میگفت:
بهمنماه سال شصت بود كه آقای "سیدهرندی" که از طلاب و بزرگزادگان اصفهانی هستند، از قول پدر بزرگوارش ـ ابوی ایشان جناب حاج سیدرضا هرندی، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند ـ نقل كرد كه پدرم میگفت:
«من در ایام جوانی که هنوز در حجره مدرسه بهسر میبردم، به دعوت جمعی، قرار شد که در محلهای منبر بروم. البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهایی سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی...
با همه آن سفارشات و خیرخواهیهای مردم، چون جوان بودم، با شور و خلوص عجیبی این امر را تقبل کردم. بعد از ده شب که پایان جلسات بود، مجلس مهمانیای تشکیل شد و پس از صرف شام عازم مدرسه شدم.
ناگفته نماند كه در این ده شب درباره پوچ بودن بساطهای بهاییگری داد سخن داده و بطلان اساس این فرقه را آشکار و برملا ساخته بودم.
در راه مدرسه داشتم به مدرسه میآمدم که ناگهان چند نفر را مشاهده کردم که پیدا بود قصد مرا دارند؛ نزدیک شدند و از من، تشکر و قدردانی و تجلیل کردند؛ یکیشان دست مرا میبوسید، دیگری به عبای من تبرک میجست و...
حفشان این بود كه آقا، حقاً شما چشم ما را روشن کردید...
بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟
گفتم میخواهم به مدرسه بروم. آنها گفتند خواهش میکنیم امشب را به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید.
مقداری از راه را كه آمدیم به درِ بزرگ و محکمی رسیدیم. در را باز کردند؛ من هم وارد خانه شدم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا، بستند. وارد اتاق که شدیم، ناگهان چندین نفر دیگر را هم دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشستهاند؛ آنها هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند؛ حتی جواب سلام مرا هم ندادند!
من پیش خودم فكر کردم که شاید اینها بین خودشان اتفاقی پیش آمده كه سبب ناراحتیشان شده است. بعد که نشستم، یکی از آنها به تندی خطاب به من کرد که:
سید! اینها چه حرفهایی است که بالای منبر میگویی؟ ـ عتابوخطابشان كمی هم همراه با تهدید بود ـ! رو کردم به یک نفر دیگرشان که این آقا چرا اینگونه حرف میزند؟! همگی گفتند: بلی؛ درست میگوید؛ چاقو و دشنههایشان آماده شد و گفتند: که امشب، شب آخر تو است و ترا خواهیم کشت.
من گفتم: خوب چه عجله ای دارید؟! شب، طولانی است و من یک نفر هم در دست شما آدمهای مسلح؛ کشتن من که کاری ندارد؛ ولی توجه کنید که سخنی بگویم.
پس از تأمل و مشورت و بگوومگو میان خودشان، بالاخره به ما مهلت دادند که من حرفی را بگویم. من هم گفتم:
من پدر و مادر پیری در هرند (قریه ایشان) دارم که مرا با زحمت به شهر فرستادهاند تا درس بخوانم و به مقامی برسم و کاری بکنم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است. شما به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید.
جواب ایشان تندی و تلخی بود و اینکه این چه حرفهایی است كه سید میگوید؟! سریعا بلند شوید و راحتش کنید!
من دوباره گفتم: شب بلند است؛ چه عجلهای دارید؟! بنشینید كه حرفهای دیگری هم دارم.
گفتند: حرف آخرت باشد؛ بگو.
گفتم: شما با این کار امامزاده واجبالتعظیمی را برای مردم درست میكنید! مردم هم بر مرقد من مزار و بارگاه خواهند ساخت و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلان من ـ که شمایید ـ، نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید برای خاطر خودتان از این بدنامی، از این کار منصرف شوید.
اما همچنان سر و صدای "بکشیدش، و خلاصش کنید و اینها چه حرفهایی است كه میزنی؟" از آنها بلند شد.
من دوباره گفتم: حالا که شما عزمتان را برای کشتن من جزم كردهاید، مشكلی نیست، من قبول میكنم. اما معمولا رسم ما شیعیان بر این است که دم مرگ وضویی بسازیم و توبهای كنیم و نمازی بهجاآوریم. به اصرار این پیشنهاد را قبول کردند و برای اینکه احتمال میدادند شاید من مسأله وضو را بهانه کردهام، برای اینکه در حیاط فریاد کنم و به همسایهها خبر دهم، مرا در حلقهای از "دشنهوخنجربهدستان"، برای وضوگرفتن به حیاط آوردند.
من هم بعد از وضو، نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم: «المستغاث بک یا صاحب الزمان»
با حضور قلب مشغول نماز شدم. در اثنای نماز بود که درِ خانه را زدند؛ اینها مردد بودند که در را باز کنند یا نه؟ ناگهان در باز و سواری وارد خانه شد، آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نمازم را تمام کنم. پس از اتمام نماز، دست مرا گرفت به قصد بیرون بردن از خانه، راه افتادیم.
این بیست نفری که لحظهای پیش، همه دست به دشنه بودند تا مرا بکشند، گویی همه مجسمههایی بودند که بر دیوار نصبند! دم برنیاوردند؛ ما از خانه بیرون رفتیم؛ شب، گذشته و درِ مدرسه بسته بود؛ به نزدیك درِ مدرسه که رسیدیم، ناگهان باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن اقای بزرگوار عرض کردم که: بفرمایید حجره کوچک ما تا خدمتی کنیم. در جواب فرمودند: من باید بروم یا شاید هم فرمودند که: مثل شما باز هم هست و من باید به دادشان برسم ـ تردید از راوی (فرزندِ سیدِهرندی) است ـ. من نیز از ایشان جدا و وارد حجره شدم.
دنبال کبریتی بودم تا چراغ را روشن کنم؛ ناگهان بهخود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم، اکنون کجایم؟ بهدنبال آن بزرگوار روان شدم، ولی اثری از او نیافتم.
صبح، خادم با طلبهها دعوا داشت که: چرا درِ مدرسه را باز گذاشتهاند و اصلاً چرا بعد از گذشتنِ وقت آمدهاند؟!
طلاب، همه اظهار بیاطلاعی میکردند. بعد، آمدند سراغ من که چه کسی برای شما در را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم، در باز بود؛ در واقع جریان را کتمان کردم.
پس از مدتی، همان بیست نفر آمدند و سراغ مرا گرفتند، وارد حجره شدند و گفتند: شما را قسم میدهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد، راز ما را فاش نکن؛ پس از آن، همگی شهادتین گفتند و اسلام آوردند.
من همچنان این راز را در دل داشتم و آن را برای احدی بازگو نكرده بودم تا مدتزمان طولانیای كه از آن جریان گذشته بود، اشخاصی از تهران به خانه من آمدند و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به دوستانشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند.
پس از آن وعاظ اصفهان، مرتب جریان را روی منابر میگفتند و مردم را متوجه وجود بابرکت و نورانی حضرت ولی عصر ـ علیه السلام ـ میکردند.»