این دو داستانك...
نخست: نوع بیان
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید.
روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور، پر از سکه و اسکناس شده است! مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامهنگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود؛ من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آن را ببینم!
دوم: جراح و تعمیرکار
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزای ماشین را به خوبی میشناسم و موتور و قلب آن را کامل باز میکنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده میکنم!
حال چهطور درآمد سالانه من، یکصدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر میخواهی درآمدت یكصدبرابر من شود، این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است، آن را تعمیر کنی!