کتاب بد اخلاق من
یه کتاب با جلد سبز رنگ داشتم که روی زمین افتاده بود. اونو برداشتم و توی کتابخونه گذاشتم اما کتابم خیلی بد اخلاق شده بود.
همش کتابای بغل دستی شو هل می داد. هر چی کتابارو مرتب می کردم بازم کتاب سبزه ،اذیت می کرد و سر جاش درست قرار نمی گرفت .چندتا از کاغذاش از هم فاصله می گرفتن و شکل کتابخونه رو زشت می کردن. اول فکر کردم شاید خیلی گرماییه و هوای کتابخونه براش گرمه .به خاطر همین در کتابخونه رو باز گذاشتم تا کتابا خنک بشن .اما باز هم کتاب سبزه ،درست سر جاش نمی ایستاد و کتابای اطرافش رو به این طرف و اون طرف هل می داد. بالاخره از دستش عصبانی شدم اما خیلی دوستش داشتم دلم نمیومد بندازمش دور یا به کسی بدمش .رفتم پیش بابام و قضیه بداخلاقی کتاب سبزرو بهش گفتم و بابا رو با خودم بردم تو اتاقم.بابا کتاب سبزرو برداشت و هی سرش رو تکون داد .بابام معمولا وقتی اینجوری سرش رو تکون می ده که من کار بدی کرده باشم. البته تقریبا می دونستم چکاری کرده بودم اما به روی خودم نمی آوردم .
بابا گفت اینهمه بلا سر این بیچاره آوردی حالا توقع داری هیچ کاری نکنه و ساکت وایسه سر جاش .گفتم مگه من چکار کردم. مامان گفت نمی دونی چکارش کردی ؟این همون کتابه که از صبح تا حالا روی زمین افتاده و زیر دست و پای تو له شده .حالا همه ی کاغذاش درد می کنن.
بابا دو تا کاغذ آخرش رو بهم نشون داد و گفت این کاغذا مچاله شدن .دیگه صاف نمی شن .این کتاب نمی تونه خیلی صاف و مرتب توی کتابخونه جا بگیره .حالا می خوای چکار کنی ؟
من که کتابامو خیلی دوست دارم از بابا خواهش کردم کمک کنه تا کتابم رو درست کنم .قول قول قول دادم که از کتابام بیشتر مراقبت کنم .البته بابام هنوز جوابم رو نداده ولی فکر کنم قبول کرده .بهتره تا پشیمون نشده ، مواد لازم رو آماده کنم .
امشب همش دارم فکر می کنم که از کتابام خیلی بهتر مواظبت کنم تا کم کم صاحب یه کتابخونه مال خودم بشم .
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان