هم نفس فرشتگان
فرزند اولین زن شهید اسلام، عجیب نیست که آنى بى على علیهالسلام و اهل بیت رسول صلى الله علیه وآله ، نفس نکشد. عمار در مدرسه ایمان، على شناسى را به زیباترین شکل فرا گرفته بود. پیراهن عشق بر تن کرد و بر اسب تجلى نشست؛ اسبى که جز با فرمان على علیهالسلام اذن حرکت نداشت، اسبى که از هستى بدون على علیه السلام تمرّد مىکرد.
37 سال پس از هجرت که همگان پیرمردى 93 ساله مى شمارندش، چونان جوانى عاشق، شمشیر صیقل مى دهد و به على علیهالسلام پیام مىدهد که هنوز هم مىتواند تکیهگاه دین باشد و هنوز هم على علیه السلام مىتواند در بحبوحه خیانتهاى صفین او را به حساب آورَد.
عمروعاص، در مطبخ صفین، چربى حکومت مصر را مى جوید. قرآن هاى بر نیزه رفته و حکمین بر باد رفته، عمار را بیش از پیش، تشنه شهادت کرده است. دیگر این زمین، جاى ماندن نیست؛ وقتى لیاقت پرورش حق را در درون خود ندارد.
عمار، این صفین مسخ شده را بر اهل باطل وا مىگذارد و هم نفس فرشتگان، مسیر شهادت را هم سفر مىشود. سلام بر او و روح همیشه شیعه اش.
تمام ستارهها روزى به همان جایى باز خواهند گشت که از آن آمدهاند.
من فکر مىکنم آنجا وعدهگاه بزرگِ آنان باشد؛ وعدهگاه خشنودىها... وعدهگاه پیروزىها... و سراى سبز «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ».
به سحابى بازگرد، صحابى بزرگ
اَلا اَیُها الموت الذى لَیْسَ تارِکى اَرِحنى فَقَدْ اَفْنَیْتُ کُل خلیلِ
اَراکَ بَصیرا بالذینَ اَوُدُّهُم کأنکَ تَنْحُو نَحْوَهُمُ بِدَلیل!
آواز برآرید، اى شنهاى شسته شده با خون، اى سنگلاخها، شمشیرهاى شکسته، نیزه هاى سردرگم، سپرهاى ناأمن!
... و صداى عمار در دشت پیچیده است؛ همانند خونش که در میانه میدان فریادِ حق طلبى برآورده و هیچ بهانه اى را براى ندانستن باقى نگذاشته است.
همانند خونش که نقاب از چهره حزب یاغى شسته و عمق سیاه خوارى شمشیرهاى لجوج را نشان داده است.
اصلاً کیست که نداند پیامبر فرمود: «تَقْتُلُ عمارا الْفَئِهُ الْباغِیَه»؟! (عمار را گروه ستمکار می کُشند)
و صداى عمار، صداى تشنه عمار، در دشت پیچیده است.
تو ای ستاره نود و سه ساله! به آسمان باز می گردی، به همان جایى که از آن آمده اى.
تمام ذرات بدنت، براى رسیدن فریاد مى کشند. مى روى؛ در حالى که ایمان با گوشت و خون تو عجین شده است. آغوش پیامبر در انتظار توست که تولد تو بعد از اسلام بوده است.
مگر جز این است که از میان خون اولین شهداى مکتب حق، جان دوباره گرفتى و دوباره شروع به بزرگ شدن کردى.
به آسمان باز گرد، ستاره خسته! ستاره زخمى!
به سحابى باز گرد؛ به آغوش پیامبر و گرماى مطبوع لبخند پدر و مادر شهیدت.به سحابى بازگرد، صحابى بزرگ، به وعدهگاه شیرین ستارگان!
مردى تنهاتر
آواز برآر صفین؛ با امیرالمؤمنین على علیه السلام هم نوا باش. حالا مردى که تنهایى زمین را پر مىکند، تنهاتر شده است.
آرى، این على علیه السلام است که بر سینه مالامال از ایمان صحابى پیامبر، سر نهاده است و گویند که اینگونه نوحه سر داد:
«آسودهام کن اى مرگ، اى جدایىناپذیر! آسودهام کن که تمام یاران را از دست دادهام... و تو گویى به نشانه اى، دنبال کسانى هستى که دوستشان دارم؛ آسودهام کن اى مرگ...»
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
محبوبه زارع