شوخیهای بابای خسته
بابا دلش نمی خواست قصه بگه آخه خسته بود و خوابش میومد. اما مانی کوچولو پیله کرده بود که قصه بگو قصه بگو .بابا گفت یکی نبود یکی بود.
بعدش گرگه تو خونشون بود شنگول و منگول و حبه ی انگور اومده بودن بخورنش . مانی با تعجب به بابا نگاه کرد و گفت :"وا ،چرا "
بابا گفت آخه از بس که این گرگه اذیت می کنه وقتی باباش خسته است هی می گه قصه بگو قصه بگو. مانی اخم کرد و گفت بابا بابا بابا درست قصه بگو ،این جوری دوست ندارم .
بابا گفت خیلی خوب اصلا شنگول و منگول و حبه ی انگور با گرگه رفته بودن شهر بازی ولی گرگه رو راه ندادن .
مانی دوباره گفت چرا: بابا گفت واسه اینکه باباش خسته بوده خوابش میومده هی می گفته بابا قصه بگو قصه بگو .به خاطر همین هم مامورای شهر بازی راهش ندادن .
مانی دوباره اخم کرد و گفت بابا ....
بابا گفت خیلی خوب اصلا گرگه شنگول و منگول و حبه ی انگور رو خورد و مامانشون هم نتونست اونارو نجات بده .
مانی خیلی ناراحت شد گفت نه دوست ندارم بخورتشون .خواهش می کنم قصه رو درستش کنین من قول می دم که دیگه اصرار نکنم قصه بگین .
بابا خندید و گفت این حرفا شوخی بودند. شنگول و منگول و حبه ی انگور با مامانشون رفته بودن شهر بازی و آقا گرگه هم با زن و بچه های خودش اومده بود تو شهر بازی .اونجا باهم دوست شدن و آقا و خانم گرگه با مامان و بابای شنگول و منگول نشستن و حسابی حرف زدن و میوه خوردن. بچه های گرگه هم با شنگول منگول و حبه ی انگور رفتن بازی .خیلی خیلی هم خوش گذشت . و قصه ی ما هم تموم شد.
مانی گفت تو شهر بازی چی سوار شدن ؟
بابا چپ چپ نگاه کرد و گفت ماشین سوار شدن و یکسره رفتن خونشون .
مانی فهمید چون زیر قولش زده الان بابا دوباره قصه رو خراب می کنه .گفت بهتره تا بابا ماشینشونو تو راه خراب نکرده بگیرم بخوابم و دیگه از بابا سوالی نپرسم.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان