ابراهیم حاتمیکیا
دن کیشوت وقتی آرام شد که مرد

او یک فرصت طالب است یا کارگردانی که با تیزهوشی، ذهن تمام مخاطبانش را میخواند؟ حاتمیکیا یک نان به نرخ روز خور است یا هنرمند صادقی که همه زورش را میزند تا در گرفت و گیرهای اجتماعی دوران گذار، راه خودش را پیدا کند و دغدغههای ذهن آشفتهاش را روی پرده به تصویر بکشد؟ طرفدارانش پیشترند. اما مخالفانش کم نیستند. هر چه هست، ابراهیم حاتمیکیا، پرطرفدارترین فیلمساز نسل بعد انقلاب است؛ کسی که حالا دیگر اولین نمایش فیلماش در جشنواره فجر همانقدر مهم است که نمایش تازهترین اثر مسعود کیمیایی و ناصر تقوایی و بهرام بیضایی و داریوش مهرجویی. چه ابراهیم را اندازه آنها قبول داشته باشید، چه نه هر چه باشد او هم مثل کیمیایی، فیلمسازی است که شاخص آرا و نظرات مردم زمانهاش به حساب میآید.
g> ابراهیم حاتمیکیا کار فیلمسازی را در روزگاری شروع کرد که همه چیز رو به راه بود. عقاید و دلبستگیهایش، همانهایی بودند که نظام و اجتماع، انتظارش را میکشید. به اهدافش ایمان داشت و همان چیزهای زیبای درون ذهنش را روی پرده جان میبخشید. داستان رزمندههای جان برکفی را میگفت که در فضای جبهههای جنگ و دوران دفاع مقدس، هیچ مشکلی برای رسیدن به آرمانهای شریفشان نداشتند. صحنه کارزار، فرصتی در اختیارشان میگذاشت تا به ارزشهای مورد قبول و موجهشان عمل کنند و جانشان را کف دستشان بگذارند. نه تناقضی وجود داشت و نه دو گانگی. در چنین فضایی، این آرمانها و ارزشها بود که قانون را مشخص میکرد و نه برعکس. «هویت» را که کنار بگذاریم، دو سه فیلم بعدی حاتمیکیا در چنین فضایی شکل گرفتند و به ثمر رسیدند. «دیدهبان» و «مهاجر» دو فیلم بسیار تحسین شدهای بودند که ابراهیم در آنها داستان رفقای دوران جنگاش را میگفت؛ جایی که هر آن، امکان وقوع یک معجزه وجود داشت و آسمان به زمین نزدیکتر بود. در چنین فضای مومنانه و خاصی، وظیفه حاتمیکیا این بود که استعارهها و نشانهها و نمادهایی برای انتقال آن فضای فرا واقعی به بینندگان زمینیاش بیاید؛ بینندگانی که چندان هم از آن فضا دور نبودند. این دورانی بود که دولت و منتقدها به یک اندازه حاتمیکیا را دوست داشتند و معدود مردمی که برای دیدن فیلمهایش به سینما میرفتند. گرفتاریها و تناقضها و بحثها و البته محبوبیت بیشتر در دوره بعدی شروع شد. اما قبل از آن؛ حاتمی کیا باید سالهای گذار را طی میکرد. جنگ که تمام شد، ابراهیم حاتمیکیا بر خلاف بعضی از دوستان فیلمسازش که هنوز که هنوز است، ذهنشان را بیهیچ تغییری در فضای دوران جنگ نگه داشتهاند، سعی کرد خودش را با اجتماع دوران بعد از جنگ هماهنگ کند. یعنی همان آرمانهای مورد علاقهاش را به فضای اجتماع این سالها بیاورد. بهترین راهش هم این بود که قهرمانان جبهه را وارد شهر کند. اما اول فضای کم خطرتری را انتخاب کرد. جای اینکه پهلوان دوران جنگ را وارد اجتماع ایران پس از جنگ کند، از کرخه تا راین را ساخت و پهلوانش را به آلمان برد. جایی که مرد مجروح، خواهر از دست رفته را پیدا میکرد و با شوهر خارجی او سر یک میز مینشست و غذا میخورد و وقت درد دل با خدا، با یک ولگرد مست آلمانی، همناله میشد. هر چند که باز برای زندگی در این دنیا ساخته نشده بود و آخر قصه، نه در آلمان میماند و نه به ایران میرسید. به این ترتیب قبل از آنکه تناقضی شکل بگیرد، داستان تمام میشد. ماجرا فقط سر چند روز ماندن سعید در خیابانهای تر و تمیز اما بیروح آلمانی بود. والا او به هر حال باید راه خودش را میرفت. آسمان و زمین، به هم نرسیده باید جدا میشدند. با از کرخه تا راین حاتمی کیا به اولین موفقیت تجاریاش هم دست یافت. حالا او فیلمسازی بود که نه فقط نظام و منتقدهای سینمایی که هواداران پرشماری از میان تماشاگران عام سینما پیدا کرده بود. او از نسل فیلمسازان خود آموخته دوران جنگ بود که استعداد یادگیری را داشت و فضاها و ژانرهای تازه را تجربه میکرد. از کرخه تا راین، یک ملودرام درجه یک بود که اشک تماشاگرش را در میآورد. برای ساخت فیلم بعدی، حاتمیکیا باز یک موضوع روز را انتخاب کرد. رزمنده ایرانی را فرستاد بوسنی تا زخمی از نسل کشی وحشتناک آن سرزمین بر پیکرش بنشیند. آن ایمان مقدس، سرجای خودش بود و بحثی تازهای اگر پیش کشیده شده بود، بر سر مصادیق تازهای از زیبایی به راه افتاده بود. حالا قهرمان حاتمی کیا، بخشی از آسمان را روی زمین میجست، گیرم نه زمین ایران، که جای بیدردسرتری در بوسنی. به هر حال نکته اینجا بود که چه در خیابانهای خوشگل سرد آلمان و چه در تپههای سبز مه گرفته بالکان، مانعی سر راه این عشق ملکوتی وجود نداشت. کسی اگر عاشق آسمان بود، مشکل زیادی نداشت. راحت به آن میرسید. سر و جان هم که در این راه، قابلی نداشت. خیلی زود اما نوبت ایران رسید. ابراهیم برگشت و داستانهایش را به فضای پس از جنگ ایران آورد. صدا پای مشکلات و تناقضها به گوش میرسید، اما نه آن قدر که جنجال درست شود. هیاهو فعلاً سر این بود که چرا این فیلمساز در فیلمی با مضمون دفاع مقدس، سراغ بازیگری مثل نیکی کریمی رفته و از او برای بازی در این فیلم دعوت کرده است. و گرنه داستان فیلمها بیشتر به آدمها بر میگشت تا به تناقضهای اجتماع. اگر علی مصفای برج مینو و «آدمهای ناامید» بوی پیراهن یوسف، ایمانشان را از دست داده بودند، تقصیر خودشان بود. در مقابل، آدمهایی هم وجود داشتند تا امید و ایمان از دست رفته را به آرامهای خواب زده تزریق کنند. حاتمیکیا در «برج مینو» و «بوی پیراهن یوسف»، یاد تماشاگرانش میانداخت که ایمان و امیدشان را از دست ندهند و تسلیم دوران رخوت پس از جنگ نشوند. ایمان و امید سرجایش بود و سر و کله اجتماع مدنی و قانون مدار در فیلمهای حاتمیکیا پیدا نشده بود. تا وقتی حاتمیکیا، موفقترین و جنجالیترین فیلماش را ساخت؛ «آژانس شیشهای». با آژانس شیشهای، سینمای حاتمی کیا وارد دوران تازهای شد. تسلط تکنیکیاش که از چند فیلم قبل نمودار شده بود به کنار، پیچیدگیهای مضمونی کم کم از راه میرسیدند. شخصیتهای اصلی آژانس شیشهای، حاج کاظم و رفیق مجروحاش، بازماندگان سالهای جبهه و جنگ بودند. تجربه سالهای آزادی را در دشتهای جبهه داشتند و حالا در زندان شهر به بند کشیده شده بودند. آن صحنه ترافیک آغاز فیلم آژانس شیشهای به همین خاطر در ذهن پیگیران سینمای حاتمیکیا مانده. این درست همان صحنهای بود که برای اولین بار متوجه میشدیم آسمان چهطور در بند زمین گرفتار آمده است. رفیق نیمهجان حاج کاظم، نماینده ارزشهای او بود که در هیاهوی شهر، راهی برای درمانش پیدا نمیکرد؛ شهری که مردمش گرفتاری حاج کاظم و رفیق دم مرگ را درک نمیکردند. اما چرا اینقدر دارم روی تناقضها تأکید میکنم؟ چون حاتمیکیا برای شهر و مردم بیخیالش هم حقی قائل بود. اگر حاجکاظم و رفیقاش نمیجنگیدند، شاید دیگر شهری هم وجود نداشت، اما مردم شهر هم حق داشتند جنگ را فراموش کنند و به کار و زندگی خودشان برسند. و آن دو گانگی وحشتناک اینجا خودش را نشان میداد. قانون و حق و حقوق مردم با آرمانهای حاجکاظم چپ افتاده بود. حاج کاظم چیزی برای خودش نمیخواست، اما برای زنده نگه داشتن رفیقاش، برای زنده نگه داشتن آرمانهایش، باید در برابر مردم میایستاد. چارهای هم نداشت. در چنین شرایطی بود که حاتمیکیا وارد دنیای جدید شد. دلش با حاج کاظم بود، اما حق مردم را برای زندگی در یک اجتماع قانون مدار انکار نکرد؛ اجتماعی که دیگر پذیرای اسطورهها نبود. مردم بیخیال، آدم بدهای داستاناش نبودند، اما آدم خوبها، حاجکاظم و رفیقاش بودند. برای حفظ آرمانهایی که حفظشان در دوران جنگ آنقدر ساده و زیبا و مومنانه بود، حالا و در جامعه متمدن، زنجیرهای فراوانی دست و بال قهرمان را بسته بود. حاتمیکیا هم انگار نمیتوانست کاری برایشان بکند. کسی دیگری اگر بود، شاید فرار میکرد. اما حاتمیکیا ایستاد. چشم در چشم در برابر تناقصها و دوگانگیها قرار گرفت. جنگ آسمان و زمین را نگاه کرد و صورتش را برنگرداند؛ حتی وقتی به صحرا رفت و داستان پر از نماد و استعاره و ایما و اشارهاش را در «روبان قرمز» روایت کرد. قهرمان او حالا شبیه کوهنشینی بود که سالها داشت مین خنثی میکرد و قوه درک شرایط جدید را نداشت؛ و در طرف مقابل «جمعه» نامی بود که چشم و چار درستی برای درک اوضاع داشت و واقعیات را به رخ وحشی عاشق میکشید. زن داستان هم که میخواست زنده بماند، پس از گرفت و گیرهای فراوان، با جمعه رفت، هرچند عاشق مرد وحشی بود؛ وحشی عاشقی که بار آرمانهای دوران جنگ را به دوش میکشید و نمیتوانست به بند کشیده شدن این آرمانها را در دوران جدید تحمل کند. پس تنها راهی که حاتمیکیا برای حذف این مرد از مسیر داستان میتوانست پیدا کند، مرگ بود. در اغلب بحثها و مکالمههای درون فیلم، حق را به جمعه واقعگرا میدادیم، اما دل کارگردان با وحشی عاشقی بود که نمیتوانست کوچک شدن اجتماعش را در جهنم شهر باور کند. در «موج مرده» اما حاتمی کیا سراغ نماد و استعاره و کوه و دشت نرفت. تناقضهای مورد نظرش را در دل اجتماع و با اشارات فراوانی نسبت به موضوعات روز اجتماع بیان کرد؛ داستان سردار جنگی که آمریکا را دشمن اصلی خودش میداند و پسرش که در آرزوی رفتن به آمریکاست. اینجا هم پسر قهرمان داستان بود و هم پدر. پدر که اصلاً به ضد قهرمان میزد و همین باعث شد که فیلم تا مدتی مشکل نمایش پیدا کند. او به دن کیشوتی مانند شده بود که آرمانهای ذهنیاش، هیچ ربطی به آن چه دور و برش میگذشت نداشت. اما یادمان نرود که دن کیشوت فقط یک دیوانه نبود. او را میشود آرمانگرای بلند پروازی دید که زندگی ذهنی فاخرش با اسطورهها، کلاسی بالاتر از زندگی آدمهای حقیر دور و برش داشت. این آدمها هم برای اینکه بتوانند به زندگی حقیرشان ادامه دهند، مجبور شدند دن کیشوت را دیوانه فرض کنند. اما آن تناقضها این جا هم وجود داشت. قهرمان مثل دن کیشوت نمی توانست در اجتماع قانون مدار مبتنی بر حفظ حقوق برابر بین آدمها زندگی کند، همان طور که قهرمانهای حاتمیکیا نمیتوانستند. مخالفان اعتقاد داشتند که حاتمیکیا یک سردار جنگ را در هیئت یک دیوانه تصویر کرده و کمتر کسی حواساش به این نکته بود که حاتمیکیا چهقدر این دیوانه عاشق را دوست دارد. در «ارتفاع پست» اما ماجرا فرق میکند. این تنها فیلم حاتمیکیاست که در آن خبری از آرمانهای آسمانی نیست. شخصیت اصلی داستان، مرد بیچارهای است که در طلب یک زندگی بهتر، چارهای جز ربودن یک هواپیما ندارد. مشکل او یافتن غذایی برای خوردن و هوایی برای تنفس است. اما جالب این جاست که تقابل آرزوهای یک فرد با حق زندگی یک جمع اینجا هم وجود دارد. قاسم برای زنده ماندن باید هواپیما بدزدد، اما این وسط بقیه مسافرهای هواپیما چه گناهی کردهاند؟ همان مشکلی که حاج کاظم با بقیه مسافرهای آژانس داشت. ابراهیم حاتمیکیا حالا درمیانه شهر شلوغی که آسمانش از دود سیاه شده، ایستاده و همچنان دارد فیلم میسازد. از داستان دو فیلم آخرش، به رنگ ارغوان و به نام پدر، میشود پیشبینی کرد که دردش هنوز درمان نیافته. هنوز بین آسمان و زمین سرگردان مانده. روح دن کیشوت سینمای ما دنبال راهی میگردد که به زمین نزدیک شود، اما از آسمان هم زیاد فاصله نگیرد. فعلاً که انگار خبری از آرامش نیست.دوران ایمان
دوران گذار
دوران تناقض
دو فیلم آخر
امیرقادری – ماهنامه نسیم
لینک: