تبیان، دستیار زندگی
مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می كردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دع
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

این جانباز، حاجت می دهد


مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می كردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان كرد.

بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش كشند


شهید محمدتقی طاهرزاده

مردی هفده سال زندگی كرد، ولی هنگام شهادت سی و پنج ساله بود!

پانزده سال در كُما

مادرم در كُما بود. یك روز، دو روز، ده روز… روزها همین طور می آمد و می رفت.

پیش از این آدم های به كما رفته را فقط در فیلم ها دیده بودم، ولی حالا قلبم به كما رفته و فكر و زندگی ام را تعطیل كرده بود. از همه ی آشنایان اهل دل، طلب دعا می كردم. اندیشه ی این كه مادرم در حال سپری كردن چه حالاتی است، سخت فكرم را مشغول كرده بود، كه یكی از دوستان را دیدم. جمله ای گفت و شیرازه ی ذهنم را درست و حسابی به هم ریخت.

پرسید:« مادرت چند روز است در كما است؟»

گفتم: نزدیك پنجاه روز .

گفت:« شنیده ای یك جانباز، پانزده سال در كما است!»

چیزی در مغزم زبانه كشید و چنان فروزان شد كه تمام شعله های كم سو را ناپدید كرد. من دیگر نمی توانستم مثل چند لحظه ی پیش در باره ی مادرم بیندیشم.

سال 82 بود، یعنی درست پانزده سال بعد از پایان جنگ.

دوستم اطلاعات زیادی نداشت. این خبر را با همین اختصار و ضرباهنگ شنیده بود. گویا مأموری بود برای تعدیل شعله ی درون من و مقدمه ای برای مأموریتی كه سه سال بعد می خواست به وقوع بپیوندد.

بی آنكه بتوانم اطلاعات بیشتری راجع به جانباز پانزده سال به كما رفته پیدا كنم، در هر فرصت مناسب از او حرف می زدم و شگفتی این رویداد را به مخاطبین گوشزد می كردم.

این شد كه غیاباًَ ارادتمند جانباز گمنامی شدم كه می رفت تا به اندازه ی سن سرپا بودنش، بی هوش بودن را تجربه كند.

مردی هفده سال زندگی كرد، ولی هنگام شهادت سی و پنج ساله بود!

هجده سال در كُما

سه سال گذشت. خبری در رسانه ها مثل بمب تركید و طشت دل ساكتم را از بامی مرتفع انداخت. برای من كه چنین بود، دیگران را نمی دانم. شاید دیگران فقط از شنیدن هجده سال در كما بودن یك جانباز شگفت زده شدند. و نیز از شهادتش متأثر. اما من چه؟

خبر شهادت به كما رفته ای را می شنیدم كه سه سال كنجكاو دیدنش بودم. شگفت ناك تر این كه نشر شاهد بلا فاصله از من خواسته بود راهی اصفهان شده، تا چهلمش كتابی بنویسم.

من احساس می كردم، اگر محمد تقی در دوران حیاتش مرا به ملاقاتش دعوت نكرده، حالا دارد دعوت می كند. و چه دعوت صریح و به هنگامی!

سر از پا نشناخته راه افتادم. می خواستم پیش از پایان شب هفت، این مرد درد- كه نه-، این كوه درد را بشناسم.

حاصل كار یك هفته ای، شد”‌ بین دنیا و بهشت”‌.

زبان ساكت محمدتقی

مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می كردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان كرد.

بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش كشند.

شهید محمدتقی طاهرزاده

نمی دانم در تقی چه دیده بودند!

زوّار می آمدند بالای سرش، با او حرف می زدند. نمی دانم چه می گفتند و از زبان ساكتش چه می شنیدند. امّا زیاد اتفاق می افتاد كه چند روز بعد زنگ می زدند و با گریه می گفتند؛ حاجت روا شدیم. تقی روی ما را زمین نینداخت، حاجتمان را از خدا گرفتیم.

[ به پدر محمد تقی گفتم مادرها پس از دو- سه سال تروخشك كردن بچه خسته می شوند. مدام سر بچه شان غر می زنند. شما هجده سال، نه یك بچه، كه یك جوان رشید هفده ساله را تروخشك كردید، تا رسید به سی و پنج سالگی. خداوكیلی خسته نمی شدید؟]

تقی مرا جوان كرد

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟

چه چیزی مرا عاشق تقی می كرد؟

بعضی نیمه شب ها گویا كسی بیدارم می كرد.

تقی كه نمی توانست سرو گردنش را تكان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با كسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تكان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف كنم. تنها این را می دانم كه مرا از خود بی خود می كرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشكم را جاری می كرد. خوب صبر می كردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبركش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه كه برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می كردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر!.

تقی از واجبات بود

من وقف تقی بودم. در این دوره ی هجده ساله، نه گردش رفتم، نه مسافرت. همه چیز من او بود.

تفریحم، تفنّنم، زیارتم، مستحباتم…

تقی به یكی از واجباتم تبدیل شده بود.

هر وقت برای كاری از منزل خارج می شدم، او را به مادر و برادرهایش می سپردم. وقتی برمی گشتم، آن یكی دو ساعت، دو سال بر من می گذشت. نه از روی نگرانی، بلكه از روی فراق.

از راه كه می رسیدم، تا چند بوسه ی جانانه از او نمی گرفتم، داغ فراق از دلم بیرون نمی رفت.

تقی كه نمی توانست سرو گردنش را تكان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با كسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تكان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف كنم. تنها این را می دانم كه مرا از خود بی خود می كرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشكم را جاری می كرد. خوب صبر می كردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبركش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه كه برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می كردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر

بوی یا حسین(ع)

من و مادرش با او حرف می زدیم، او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب می فهمیدیم. ناراحتی اش را، خوشحالی اش را، مریضی اش را، بهبودی اش را، دردش را، تشكرش را و… .

یك وقت هایی می رفتم بالای سرش، می گفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا… .

تقی تقلّا می كرد، گلویش را می فشرد، انگار می خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا… .

اگر صدایش در نمی آمد، اشكش كه در می آمد! گوشه ی چشمان قشنگش با اشكی كه بوی یا حسین می داد، معطر می شد!

دردهای بی صدا

گاه می دیدم درد می كشد. از شدت درد دندان هایش را به هم می فشارد، سرخ می شود، عرق می كند.

چه كار می توانستم بكنم؟

نه حرفی می زد، نه فریادی می كشید. تنها در سكوت درد می كشید.

نمی دانستم دندانش درد می كند، دلش درد می كند یا سرش؟

كمی مسكّن می خوراندم، بعد دست به دامن مولا علی (ع) می شدم. چیزی نمی گذشت و درد ساكت می شد. تقی دوباره آرام می شد و می خوابید.

شهید محمدتقی طاهرزاده

خوشا به حال محمدتقی

[مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای در چهاردهمین سال بی هوشی محمدتقی، به ملاقاتش رفت، دست بر پیشانی اش كشید و جملات زیبایی را ادا كرد.]

« محمدتقی، محمدتقی!

می شنوی آقا جون؟ می شنوی عزیز؟

محمدتقی می شنوی؟ می شنوی؟

در آستانه ی بهشت،

دم در بهشت،

بین دنیا و بهشت قرار داری شما!

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت،

خوشا به حالت!»

1380- دیدار اصفهان

[كسی كه دم در بهشت باشد، این دنیا برمی گردد چه كار!

این ها بند هایی بود از كتاب" بین دنیا و بهشت".

همین قدر بگویم كه اگر تأسی كنیم به حدیث رسول اكرم(ص) كه فرمودند: هر كس چهل شب خودش را برای خدا خالص كند، چشمه های حكمت از دلش بر زبانش جاری می شود. محمد تقی نه چهل شب، كه هجده سال با زخمی كه از یاری دین خدا برداشته بود، دور از گناه نفس كشید. نفس های به ظاهر بدون اراده ی محمد تقی، آن قدر روح و اراده داشت كه بیماران را شفا می داد و ره گم كرده ها را رهنمون می كرد. او كه بی اختیار به این درد گرفتار نشده بود. داوطلبانه به یاری دین خدا رفته بود. و در این اختیار، چند چهل شب با پاكی سپری كرده بود؟

به راستی كه خوشا به حالت محمد تقی!]

رحیم مخدومی/ آبان 89

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : نویدشاهد