تبیان، دستیار زندگی
دو بیت آغازین مثنوی کوتاه و نسبتا مشهور «امام زاده» است درباره ی «مرتضای آوینی» از نویسنده ای به نام که با نثر گوارا و البته داستان ها و رمان های گیرایش زبانزد خاص و عام است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

«آقا»، شعری از رضا امیرخانی

همان که مادر دوران چو او نزاده، تویی                     خدا اگر به کسی تاب عشق داده، تویی

خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی                         بهل که ساده بگویم، امام زاده تویی

 رضا امیرخانی

آنچه خواندید، دو بیت آغازین مثنوی کوتاه و نسبتا مشهور «امام زاده» است درباره ی «مرتضای آوینی» از نویسنده ای به نام که با نثر گوارا و البته داستان ها و رمان های گیرایش زبانزد خاص و عام است و آن چه فراروی شماست، نمونه ی دیگری است از شعر او و مربوط به سال های بسیار دور یعنی سال های دانش آموزی ایشان و شبهای شعر مدرسه ی علامه حلی.

امیرخانی در «آقا»، دفاع مقدس، بیداری اسلامی و ... را مطمح نظر داشته است و با تلمیحات و اشارات فراوان، تسلط خود به ادب کهن را فریاد می آورد و چه بسا اگر این گونه ادامه می داد، در عالم شعر هم آوازه ای می یافت. گو اینکه برخی از داستان نویس های بنام چون هوشنگ گلشیری در دهه چهل و آغاز کار ادبی خود دستی در شعر داشتند و گاه نیز هم نسلانی چون مصطفی مستور، هیچ گاه از این عرصه کاملا دست نشستند.

امیرخانی اما به توصیه ی استاد علی معلم دامغانی- که تاثیر معلمانه اش بر شعر (آقا) هویداست- آهنگ دیگر ساز کرد و با داستان هم ساز و سازگار شد و به قول حضرات علما، مضی ما مضی.

موسی چهل شب شد، تو سی شب وعده کردی

چشمم مکوکب شد ، تو سی شب وعده کردی

چشمان من از بدر و سلخ ماه پر شد

از اشک من هر شب پیاب چاه کر شد

چشمان من بر راه خشکیده موسی

جز وهم ، جز واهی چه می دیدند موسی

چشمان من تقویم بی رحم زمانند

بشتاب موسی ! بیش از این ترسم نمانند

چشمم تو می دانی که عمری سر به راه است

آبستن اشک است و پلکش پا به ماه است

بغضم اگر این باد ترکانید ، با که؟

خونم اگر این باد خشکانید ، با که؟

ای باد ، باد هرزه ! کاش آخر بمیری

دردی چو درد سینه سوز من بگیری

از سوی او می آیی و بویی نداری

از کوی او می آیی و سویی نداری

چشمان من بازیچه ی سرگشتگی هات

دلخسته از کاوش درون خستگی هات

چشمم غبارآلوده اما در سفر ، تو

چشمان من صاحب عزا ، صاحب نظر تو

چشم من این دشت مشوش شام پالید

با من بگو ای باد ، بیهوده که نالید؟

با من بگو در ناله هایم زوزه ی کیست؟

بر استخوان صورتم شب پوزه ی کیست؟

با من بگو دشت آشنای طور رفته

می دانم این را ، هر که رفته کور رفته !

با من بگو گرنه صبوری واگذارم

این سینه ی تفتیده فریادش درآرم:

موسی چهل شب شد ، تو سی شب وعده کردی

چشمم مکوکب شد ، تو سی شب وعده کردی

موسی بلا در خانه افتاده ست ! برگرد

محصول حیرانیت بر باد است ! برگرد

دستت تقلب ! اژدهایت ساحری شد

شیطانمان هارون ، خدا مان سامری شد

اینجا نفس را باد و خون را آب برده ست

گویا معاذالله خدا را خواب برده ست

هر شب نخوابیدم فقط بگریستم من

گر تو نخوابیدی بفرما کیستم من

من کیستم ، وامانده ای بی کس ، غریبی

پس مانده ای از قرن های بی شکیبی

در خنب افلاطون مرا تخمیر کردند

در گنگ نعشم را سپس تطهیر کردند

زان پس مرا بودا به دیر خود پذیرفت

من را به شر خود، به خیر خود پذیرفت

خاکستر مردار هندوها تنم بود

یعقوب، بوی یوسفش پیراهنم بود

این گونه از آغاز تا انجام رفتم

از اندلس تا قونیه تا شام رفتم

دربار بشکوه سلیمان خوب دیدم

اما عصای ماندنش را چوب دیدم

القصه، چون خس تا خود گرداب رفتم

در قلزم خون رفته رفته آب رفتم

هر موج آهنگ جنونم می شناسد

دریا هنوز از طعم خونم می هراسد

آی! ای خس سکان شکسته، بیم داری؟

یا حالت دریا زده ی بدخیم داری؟

ای غرقه در خویش اینک ایام برات است

تنها در این دریا سفینه ی ما نجات است

ناگاه مصباح الهدی ره را نشان داد

لیکن کسی دیگر به جایم سر تکان داد

پس سینه ی تنگم به تندی چاک دادند

خونم گرفتند و عصاره ی تاک دادند

ما را به مستی گوییا افسانه کردند

دل را خوش خوشرو، بی پیمانه کردند

بر آزمون سینه ی من قصر کردند

فصادی آوردند و عزم فصد کردند

دیدندم و جز مستی ام هستی ندیدند

زان پس به پیله ی هستی ام مستی تنیدند

هی محتسب! مستی مگر؟ بد می زنندم

گویا به جرم مستی ام حد می زنندم

گفتند مستی تو! سیه مستی تو مسکین

علامه المهدی رحم بالمساکین

هر شیعه ای این جا نه مسکین، مستکین است

آقا، دل مردم، دل مردم غمین است

زنگار غم بر نقش بشکوه اوفتاده

صد تیشه ی بشکسته در کوه اوفتاده

شیرین، سیه عاشق، از اندوه اوفتاده

از خستگی فرهاد نستوه اوفتاده

فرهاد، کوهی مردمان خانه نشین است

آقا دل مردم دل مردم غمین است

فردوسی از گورت برون آ، سخت بخروش

شهنامه کوهی می برد از شرم بر دوش

سهراب تو می افتد و خنجر در آغوش

رستم هنوز اندر بن چاه است مدهوش

هر لحظه، هر جایی شغادی در کمین است

آقا دل مردم دل مردم غمین است

آقا زبان شاعری در کام خشکید

خون قلم در بندهای دام خشکید

اسطوره های شاعری مان مرده بودند

حق خدا، حق بشر را خورده بودند

دیگر سکوتم مولوی دیگر نیرزد

در گور باشی استخوان هایت بلرزد

سنگینی دوران که حشر کاینات است

کی فا علاتن فاعلاتن فاعلات است

دیگر زمانه ی شمس تو دیگر گذشته است

این آب یا نه، بلکه خون از سرگذشته است

وقتی که خون در قلب شمسم لخته می شد

ای مولوی دکان شمست تخته می شد

شمست اگر با پای دل بر آب می رفت

در فاو شمس من ته مرداب می رفت

گر عشق شمست را به میدان یکه اش کرد

میدان مین شمس مرا صد تکه اش کرد

شمست طبیب حاذق دل ها اگر بود

در هور عمران شمس من امدادگر بود

وقتی گمان بردی که شمست در بهشتست

در جبهه شمس من وصیت می نوشتست

بگذار در کنج خراباتش بمیرد

تا شمس من سهم غذایش را بگیرد

شمس من اینک مسجد القصی ست ای دوست

در ناصره، در صور، در صید است ای دوست

هر جا شهیدی رفت شمس من همان جاست

هر جا دلی می تفت شمس من همان جاست

هر جا اسیری مرد شمس من همان جاست

اما خوارج آن قدر تزویر کردند

از هر درختی چوبه ی داری نشاندند

شمس مرا آخر به بیماری کشاندند

در آسمان خط مرزی پر بریدند

با شیشه در بزم سنندج سر بریدند

شمس مرا در سینه ی من خاک کردند

اشک مرا با خون شمسم پاک کردند

تاراج تاتاری در آن هنگام رو شد

مردن ز بیماری در آن ایام خو شد

بودند و بشکاندند و سوزاندند و رفتند

هر شیء بی قیمت گریزانند و رفتند

اندیشه ی من، مرتجل های ترا هم

دیوان اشعار و غزل های ترا هم

اسب و تفنگ و مهر و تسبیح مرا نیز

اشعار و قرآن و مفاتیح مرا نیز

تک دلخوشی مانده ام خون همو بود

بوییدنش هر روز و هر شام آرزو بود

خونی به رنگ سوخته، رنگ دل او

خونی به وزن عشق، همسنگ دل او

مردان نامردی ولی اندیشه کردند

خون دل شمس مرا در شیشه کردند

پاداش عمری عاشقی آیا همین است؟

آقا دل مردم، دل مردم غمین است

زرتشت این جا نیز اهورایت غریب است

بر درد دل هامان اوستا بی طبیب است

از گاتهایت اندکی ما را نصیب است

تنها نشید مانده ها من امن یجیب است

آقا دل مردم ، دل مردم غمین است

اینک زمان وصل مرد واپسین است

پلکی اگر عمرم نمی پاید ، نپاید

گر بودنم یک دم نمی شاید ، نشاید

من جان خود را پای یک دم می فشانم

عمری ست تن را بهر آن دم می کشانم

دستی به تیغ منتقم بفشاری و بعد

بغضت به خشم خویشتن بسپاری و بعد

دستی به کعبه گیری و در عشق بازی

از سینه ی بشکوه خود فریاد سازی:

«هان یا لثارات الحسین از جای خیزید

نفس پلشت خود به زیر پای ریزید

ای امت وامانده بی کس نوز زاری؟

تا کی خمودن در لباس سوگواری»

دیگر نه هنگام صبوری و درنگ است

تکلیف بر هر مستطیع شیعه جنگ است

هر سال ما را جنگ عام الفیل کرده است

اشک محمد(صلی الله علیه واله وسلم) دشت ما را نیل کرده است

گویا عصای موسوی هم خوش نشین است

موسی دل مردم ، دل مردم غمین است

بخش ادبیات تبیان


منبع: اقالیم قلم- ویژه ی شماره 50 و 51