اگر با تو باشم - داستان بیست و هفتم
باید امام(ع) را در نیشابور، آن هم در منزل رباط سعد ملاقات میكرد. طاقتش طاق شده بود. خوابش را مرور كرد.
تقاضای معالجه اش همان درمان دندان ها و زبانش! چقدر اذیت شده بود و درد و رنج تحمّل کرده بود!
گرچه دارو تجویز شده بود، امّا بی تفاوتی خودش را نمی توانست ببخشد! در عالم خواب درمان دردش را نشنیده گرفته بود. چقدر باید بی توجه باشد که چنین فرصتی را از دست بدهد!
سلام كرد. در محضر حضرت نشست.
«یا بن رسول الله خواهش میكنم دوایی برای درمان و بهبودی دندان ها و زبانم معرّفی كنید».
حضرت نگاهی به صورت مرد انداخت، «همان دارویی كه در خواب برایت گفتم، تهیّه كن با همان كیفیّت».مرد سرش را پایین انداخت و گفت:
بار دیگر تكرار بفرمایید.
«كُمّون و سَعتر با مقداری نمك»؛ این بود همه ی داروی مرد.
مرد چقدر به خود میبالید كه چنین امام بزرگی را زیارت كرده!
شادمان از حضرت(ع) دور میشد در حالی كه می دانست شفایش را گرفته است.
منبع: عیون اخبارالرضا (ع) ج 2 ص 211 ح 16
بخش حریم رضوی