اگر با تو باشم - داستان بیست و چهارم
مدّتی بود جلوی درب منزل حضرت رضا(ع) ایستاده بودم. باید نوشته ی خود را تحویل میدادم تا جواب آن ها را دریافت میكردم.
برایم سؤال بود كه آن دو نفر به محض ورود من به خراسان حُلّهای كه دخترم برای فروش به من داده را خواستند.
همان دو تن كه از سوی امام رضا(ع) آمده بودند. آخر باید فیروزه را برایش می خریدم. آنها حتی جای پارچه را میدانستند.
گیج شده بودم. پارچه ی من را برای كفن یكی از دوستان حضرت برده بودند و مبلغی برای آن نیز پرداخت كردند.
هنوز ذهنم مشغول همان نامه ایست كه خدمتگزار مولایم به دستم داد.
حضرت جواب همه ی سؤالات مرا دادند و من آنها را تحویل گرفتم. بی آنكه با ایشان سخنی گفته باشم.
غلامِ امام رضا(ع) صدایم كرد:
ایی علی بن احمد! جواب سؤالاتی كه می خواستی را دریافت كردی؟
من فقط سرم را به علامت تأیید تكان دادم. باید خودم را به شهر می رساندم.
منبع: مناقب ابن شهر آشوب ج 4 ص 341
بخش حریم رضوی