تبیان، دستیار زندگی
داستان این کتاب در مورد یک صهیونیست (حسقیل) است که تمام نیروهایش را علیه اعراب و مسلمانان به کار می گیرد. مشخص است که مشاوران صدام در نوشتن این رمان، او را از اهمیت به کارگیری نماد در جزییات داستان مطلع کرده بوده اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

از کشورم برو بیرون ملعون!

بخش سوم

بخش اول ( قلم به دستان پرزور)

بخش دوم ( دشمنی با کلیسا)


داستان این کتاب در مورد یک صهیونیست (حسقیل) است که تمام نیروهایش را علیه اعراب و مسلمانان به کار می گیرد. مشخص است که مشاوران صدام در نوشتن این رمان، او را از اهمیت به کارگیری نماد در جزییات داستان مطلع کرده بوده اند.


از کشورم برو بیرون ملعون!

موسولینی و چرچیل یک بار بیشتر در زمینه ادبیات داستانی طبع آزمایی نکردند اما صدام حسین پشتکار زیادی داشت و علاوه بر شعرهایش، چهار رمان نوشت که در نوشتن آن ها از چند نویسنده حرفه ای کمک گرفته بود. رمان های او با تیراژ بسیار بالا در عراق چاپ و توزیع می شدند، با این حال ارزش ادبی چندانی نداشتند و صرفا با سوء استفاده از قدرت نویسنده، شانس خوانده شدن پیدا می کردند. عشق و سیاست مضمون اصلی هر چهار رمان اوست. آخرین رمان او با نام عربی «اخرج منها یا ملعون» با تیراژ چهل هزار نسخه چاپ شد اما تقریبا تمام این نسخه ها طی بمباران عراق توسط ارتش آمریکا از بین رفتند. داستان این کتاب در مورد یک صهیونیست (حسقیل) است که تمام نیروهایش را علیه اعراب و مسلمانان به کار می گیرد. مشخص است که مشاوران صدام در نوشتن این رمان، او را از اهمیت به کارگیری نماد در جزییات داستان مطلع کرده بوده اند. نگرش ساده انگارانه صدام نسبت به این مساله و تلاش ناشیانه برای گنجاندن هر چه بیشتر نماد و استعاره در داستان، در تک تک بخش های آخرین کتاب او دیده می شود. نام راوی آخرین داستان او ابراهیم است؛ یعنی شخصیتی محترم میان مسلمانان، مسیحیان و یهودیان، نوادگان او در داستان، حسقیل، یوسف و محمود نام دارند که به ترتیب نماینده یهودیان، مسیحیان و مسلمانانند. در برش زیر از آخرین رمان صدام، توجه به چند نکته خالی از لطف نیست: نام شخصیت زن داستان، انهدام دو برج در پایان متن (که می تواند ارجاعی به حادثه 11 سپتامبر داشته باشد)، نقش روم (به عنوان استعاره ای از غرب)، سعی در یکی دانستن اعراب و مسلمانان و البته ناشی گری صدام در استفاده از این عناصر. کودکانه بودن توصیفات، خام بودن دیالوگ ها و نبود منطق درونی در اتفاقات، داستان را در بیشتر قسمت ها به یک کمدی مضحک تبدیل کرده است و از همه جالب تر، نقش مشاوران صدام در نوشتن این داستان است که- اگر آن طور که گفته اند واقعا نویسنده هایی حرفه ای بوده باشند- احتمالا قصد دست انداختن صدام را داشته اند.

«سلیم با شمشیری در دست و نقابی به چهره وارد خانه شد. نیمه شب بود و جز چشمان سیاه او چیزی دیده نمی شد. سلیم رهبری قبیله اش را در جنگ علیه حسقیل بر عهده داشت. حسقیل نفرت انگیز، تنگ نظر و باریک اندام بود و ریش بلند و نامنظمی داشت که به سبیلش وصل می شد و معمولا شلواری مانند شلوار کشاورزان به پا می کرد. حسقیل و متحدان رومی اش بارها  به سلیم حمله کرده بودند اما او هر بار در برابر آن ها مقاومت کرده بود. سلیم در جنگ با حسقیل، پسران بسیاری از رهبران قبایل روم را به اسارت گرفته بود. حسقیل در سراسر کشور هیچ محبوبیتی نداشت و تنها به کمک رومیان بود که می توانست حکومت کند.

سلیم وارد خانه شد و نقاب از چهره برداشت وقتی لذه او را دید، متوجه شد که سلیم قد بلند است و چشمان سیاه، بینی زیبا و چهره ساده ای دارد. پیش خودش اندیشید: «چه مرد جسور و قدرتمندی!» از سلیم پرسید که آیا آمادگی عقب نشاندن حسقیل شیطان صف را دارد؟

سلیم گفت: «اراده و قدرت این کار را دارم و ارزیابی هایی را از آن شیطان صفت انجام داده ام. من و نیروهایم اطمینان داریم که در برابر آن سگان پیروز خواهیم شد.»

هنگامی که این را می گفت، لبخندی به لب داشت. لذه به سلیم هشدار داد که رومیان، شیوخ قبایل را تطمیع کرده اند و آن ها سرنوشتشان را به دست رومیان سپرده اند و بنابراین در این قیام نمی توان به کمک آن ها امیدوار بود.

سلیم تحت تأثیر ذکاوت نهفته در سخنان لذه قرار گرفته بود. مجدداً به او اطمینان داد: «نیروهای من خود را آماده کرده اند. ما شبکه قدرتمندی از جاسوسان ایجاد کرده ایم که هر لحظه به من می گویند حسقیل قصد دارد چه کند.»

حالا نوبت لذه بود که مبهوت تسلط سلیم روی اوضاع شود. آن ها توافق نظر داشتند که هرگز نباید تسلیم حسقیل یا رومیان شد. سلیم گفت: «باید مردم بی نوایمان را از زیر یوغ بیگانگان خارج کنیم و شرافت و منزلت واقعی شان را به آن ها برگردانیم.»

کودکانه بودن توصیفات، خام بودن دیالوگ ها و نبود منطق درونی در اتفاقات، داستان را در بیشتر قسمت ها به یک کمدی مضحک تبدیل کرده است و از همه جالب تر، نقش مشاوران صدام در نوشتن این داستان است که- اگر آن طور که گفته اند واقعا نویسنده هایی حرفه ای بوده باشند- احتمالا قصد دست انداختن صدام را داشته اند.

او می دانست که لذه ایمان و اشتیاق زیادی به جنگ با دشمن دارد. سلیم گفت: «لذه، ما همه سپاسگزار توایم که اصیل و خالص مانده ای. تو تندیس مردم مایی. با من ازدواج می کنی؟»

لذه پاسخ داد: «پسر عمو، حتی اگر سنت ما این ازدواج را تحمیل نمی کرد، من با میل خود به همسری تو در می آمدم. بله، با تو ازدواج خواهم کرد، اما باید این مساله را پنهان نگه داریم تا حسقیل از آن مطلع نشود.»

در آن سوی ماجرا، حسقیل هم فکر و خیال هایی داشت. او نیز می خواست با لذه ازدواج کند اما با مادر لذه ازدواج کرده بود. سعی کرده بود با مادر لذه صحبت کند تا به قصد خواستگاری ملاقاتی با دخترش ترتیب دهد و هنگامی که پاسخ رد شنید، او را تا حد مرگ کتک زد و گریخت.

هنگامی که لذه خیمه پاره پاره مادرش و جنازه او را دید، بی اختیار گریه سرداد. وقتی سلیم از ماجرا مطلع شد، گفت: «این نهایت بی عدالتی است. حسقیل باید فوراً کشته شود و متحدان رومی اش برای همیشه از کشور بیرون رانده شوند.»

هنگامی که خبر این سخنان به حسقیل رسید، عصبی شد و به سرعت قاصدی به سوی پادشاه روم فرستاد تا برای سرکوب شورش از او تقاضای کمک کند. پادشاه با کمال میل موافقت کرد و به قاصد حسقیل گفت: «خیالتان راحت باشد، ما نیرو و تجهیزات کافی برای سرکوب سلیم و افرادش داریم. می گویند آن ها مشتی دزدند که حتی اسلحه هم ندارند. جنگ با آن ها مانند بازی است.»

با این حال هنگامی که قاصد حسقیل می خواست برگردد، نگرانی عجیبی سراغ پادشاه آمد. به سرعت سراغ قاصد فرستاد و از او پرسید:«مطمئنی که آن ها بی سلاحند؟» و هنگامی که اطمینان یافت آن ها بی سلاحند، به روسای قبایل روم فرمان آماده باش داد.

صبح علی الطلوع، رومیان رهسپار دیدار حسقیل شدند. سواری تنها را دیدند که به سمتشان می تازد. پادشاه روم که ترسیده بود. آن سوار یکی از نیروهای سلیم باشد، فریاد زد: «نگذارید فرار کند.» اما معلوم شد که آن شخص خود حسقیل است. پادشاه پرسید: «نیروهایت کجا هستند؟» حسقیل پاسخ داد که شمار پیروان آن قدر زیاد است که اگر همراهش می آمدند، لطف یک باره دیدنشان برای رومیان از بین می رفت. «سربازان من آن قدر پر تعدادند که روی خورشید را تیره می کنند.»

اوایل آوریل بود که پادشاه روم با لشکرش و فوجی از پرندگان که مانند سایه بان بالای سرشان پرواز می کردند، به سوی حسقیل روانه شد. برای اعراب، آوریل درست مثل سپتامبر، نماد تغییر فصل است و همیشه شگفتی هایی در چنته دارد. نیروهای سلیم کمین کرده بودند.

پادشاه روم فرمان حمله را صادر کرد. انتظار داشت مردان سلیم را بی سلاح ببیند، در عوض با انبوه مردانی مسلح و حتی زنان آماده به جنگ رو به رو شد. خط مقدم سپاه سلیم، سواران رومی را با تیر و کمان هدف قرار دادند. وقتی سواران از اسب می افتادند، زنان قبیله با چوب به جانشان می افتادند یا با شمشیر آن ها را می کشتند، مردم فریاد می زدند «الله اکبر».

سلیم وارد معرکه شد بالا پوشش را در آورد و موهای بلندش را باز کرد، قوی بود. همچون شاهین با رومیان می جنگید و بر اسبی سفید به نام شاهین سوار بود. فریاد می زد «الله اکبر. باید دونمایگان را خوار کرد. باید حسقیل و سگان رومی را خوار کرد. درود بر اسلام و لعنت بر مشرکان!»

به محض این که سلیم به رومیان نزدکی شد، پا به فرار گذاشتند. وقتی شمشیر دشمنانش می شکست، به افراد خود دستور می داد به آن ها شمشیر جدید بدهند تا بتوانند به مبارزه ادامه دهند. این کار که از اصول جوانمردی بود، از نیاکان سلیم به او به ارث رسیده بود.

لذه جنگ سلیم با رومیان را تماشا می کرد و به این می اندیشید که سلیم چقدر شجاع است. هنگامی که شکست حسقیل و رومیان را دید، شادمان شد. سلیم باقیمانده لشکر روم را تا میانه شب تعقیب کرد. سرانجام هنگامی که از پیروزی اش مطمئن شد، توقف کرد. از شادی گریه اش گرفته بود. آیاتی از قرآن را در ذهنش مرور می کرد: «بسم الله الرحمن الر حیم. الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل. الم یجعل کیدهم فی تضلیل. وارسل علیهم طیراً ابابیل... .»

حسقیل و پادشاه روم به کشور خود برگشتند و برج های پایتخت را در آتش یافتند. حسقیل صورتش را چنگ زد و گفت: «هر چه رشته بودم پنبه شد.» یکی از سربازان رومی در حالی که به او می خندید گفت: «سعی کن دو برج دیگر بسازی، یکی را بفروش و دیگری را به پادشاه روم اجاره بده، هر دوی شما در آتش جهنم خواهید سوخت.»

آن دو برج را اعراب آتش زده بودند، اعرابی که وقتی آتش تعصبشان شعله ور شود، کارهای شگفتی می کنند.

رومیان نظاره گر شعله ها بودند و نمی دانستند این کار را که کرده است. پادشاه گفت: «چقدر دشمن داریم!» حسقیل پاسخ داد: «نه. این حمله هم کار اعراب است. این حرکت انتحاری فقط از آن ها بر می آید.»

حسقیل و پادشاه روم بعد از این حادثه فرار کردند، چرا که تمام قدرت و ثروت شان را از دست داده بودند.»

در ادامه بخشی از «فرار به جهنم » قذافی را خواهید خواند....

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله داستان همشهری- شماره پنج