تبیان، دستیار زندگی
علی صیاد شیرازیدر سال 1323 در کبود آهنگ مشهد به دنیا آمد و پس از سال ها مجاهدت و فداکاری در راه اسلام و انقلاب در تهران در حالی که جانشینی ستاد کل نیروهای مسلح را بر عهده داشت توسط منافقین به شهادت رسید. صیاد شیرازی در سال ه...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شهید علی صیاد شیرازی

علی صیاد شیرازی در سال 1323 در کبود آهنگ مشهد به دنیا آمد و پس از سال ها مجاهدت و فداکاری در راه اسلام و انقلاب در تهران در حالی که جانشینی ستاد کل نیروهای مسلح را بر عهده داشت توسط منافقین به شهادت رسید.

صیاد شیرازی در سال های دفاع مقدس مسئولیت های مختلفی را در ارتش جمهوری اسلامی ایران به عهده داشت که از آن جمله می توان به فرماندهی نیروی زمینی اشاره کرد، نیرویی که در عملیات های مختلف نقش به سزایی را ایفا نمود.

بدون هیچ تردیدی شهید صیاد شیرازی را می توان گنجینه اسرار دفاع مقدس نامید متاسفانه از ایشان فقط خاطراتی که در روزهای پایانی جنگ ضبط شده باقی مانده است. این گفت و گوها، که توسط سعید فخرزاده صورت گرفته بود، با تلاش احمد دهقان به چاپ رسیده است. بخش هایی از این خاطرات را می خوانیم:

چهره من در مرکز توپخانه اصفهان شناخته شده بود؛ البته نه به عنوان کسی که چهره اش آمیخته با سیاست است، بلکه بیشتر مرا یک چهره ی مذهبی می شناختند که موضع مشخصی نسبت به حرکت حضرت امام و انقلاب دارم . ولی کسی مدرکی نداشت. دیگر طوری شده بود که در همان کمیته ای که درس می دادم – نقشه برداری و نقشه خوانی تدریس می کردم – استادهای دیگر، به خاطر این روحیه، به من احترام می گذاشتند و مراعات مرا می کردند.

***

اول انقلاب وضع آشفته بود. گروهک ها به شدت کار می کردند، مخصوصاً چپ ها و در راس شان چریک های فدایی خلق. به کرات جلوی در پادگان از کیف پرسنل وظیفه، مخصوصاً آن هایی که لیسانسیه بودند، اعلامیه در می آوردیم، می گفتند: دیگر آزاد شده ایم.

ما نمی دانستیم با این ها چکار کنیم. انگار آزادی یعنی این که هر کس هر کاری که می خواهد انجام دهد.

***

با سنندج تماس گرفتم که هلیکوپتر بیاید. سه چهار تا مجروح داشتیم. یک مجروح راننده تانک اسکورپین بود. دیدم پیشانی اش را بسته و پانسمان کرده. پرسیدم: چی شده؟

گفت: گلوله خورده.

گلوله با یک مقدار زاویه به پیشانی او خورده بود. سر او را نشانه گرفته بودند که از تانک بیرون بوده. فقط پوستش را برده بود. خیلی با روحیه، یک تفنگ ژ- ث دستش گرفته بود و ضد انقلاب را دنبال می کرد.

***

اطلاع دادند که بنی صدر به قرارگاه شما در کرمانشاه آمده و منتظر است.

آمدم به سقز. لباسم درهم ریخته بود. یک لباس بسیجی گیر آوردم. سریع دوش گرفتم، لباسم را عوض کردم و به خلبان هلیکوپتر گفتم: می خواهم سریع برویم کرمانشاه.

گفت : به شب بر می خوریم.

گفتم : اشکال ندارد، هر طور شده خودمان را برسانیم به آن جا که رئیس جمهور آمده.

وقتی به کرمانشاه رسیدم، ساعت هشت شب بود. بچه های قرارگاه که ترکیبی از ارتش و سپاه بودند، تا مرا دیدند، تکبیر گفتند. پرسیدم: مسأله چیست؟

گفتند: الان می فهمید.

رفتم داخل اتاق. دیدم آقای بنی صدر و شهید رجایی که آن موقع نخست وزیر بود و تعدادی از مشاورین بنی صدر، آن جاهستند. حالا من خوشحال بودم از این که این خوش خبری را می دهم که ستون هشت روز در محاصره و در حال انهدام بود ولی نجات پیدا کرد. با حالت گرمی به طرف آقای بنی صدر رفتم که او را ببوسم.

دیدم که دست او مثل دست مرده است. البته طبیعت او همین بود ولی آن جا خیلی شل بود. این طور احساس کردم، ولی حرارت خودم را در بوسیدن نشان دادم. بلافاصله بنی صدر پرسید: ستون چی شد؟

گفتم : الحمدلله نجات پیدا کرد.

یک دفعه تکان خورد. من تا آن موقع اثر سخن چینی را در مسؤولین ندیده بودم . در تاریخ خوانده بودم که برای کسی که می خواهد خدمت گزاری کند، سخن چینی می کنند. ولی تا آن موقع نمی دانستم که اثرش چیست. آن قدر به گوش این آدم خوانده بودند: فلان کس رفته همه را به کشتن داده، ستون تار و مار شده، ستون به اسارت در آمده که حرف من باورش نمی شد.

پرسید: چقدر تلفات دادید؟

گفتم : تا این جا حدود هفتاد نفر شهید دادیم وصد و پنجاه تا مجروح. معلوم بود که رقم ها را از این بالاتر داده بودند. ساکت شد.

مثل این که می خواست بر مبنای حرف آن ها شروع کند و به من حرف هایی بزند ولی دید که مطلب چیز دیگری است. معلوم شد پشت سر من خیلی غیبت کرده اند. آن تکبیری هم که بچه ها سر دادند، به خاطر دفاعی بود که می خواستند از من بکنند.