گل نیلوفر

گل نیلوفر[1]
اگر مثل همیشه دوست داری، دختر خود را | |
بیا بگْذار روی دامن دختر، سر خود را | |
فراموشم نمیگردد كه در هر روز، چندین بار | |
در آغوش محبّت میگرفتی، دختر خود را | |
همه جمعیم گِرد عارضت، ای ماه سرگردان! | |
مگر چشمی گشایی، بنْگری دور و برِ خود را | |
سكینه زآن بُوَد تنها، كه تنها زآن من باشی | |
نخواهم ُبرد از خاطر، گذشتِ خواهر خود را | |
حدیث روی مادر بازمیخوانی ز رخسارم | |
ببین، ای باغبان! روی گل نیلوفر خود را | |
چو بینم در گلویت جای نیزه، خوب میفهمم | |
كه عمّه از چه زد بر چوبهی محمل، سر خود را | |
گله از میزبان تو، به اشك دیده دارم من | |
نشُست از روی ماهت از چه رو، خاكستر خود را؟ | |
به غیر از دیدن اصغر، ندارم آرزو دیگر | |
بیا و شادمان كن، دختر غمپرور خود را | |
پدر جان! از تو دارد «رستگار»، امّید امضایی | |
كه زینت داده با نام رقیّه، دفتر خود را |
سیّد محمّد رستگار"
پنجرههای باز[2]
ای رفته بیخبر به سفر! از سفر بیا | |
خواهی كسی خبر نشود، بیخبر بیا | |
ای آفتاب! سایه مگیر از سرم، ببین | |
دامن پُر از ستاره بُوَد، چون قمر بیا | |
چشمم چنان دو پنجرهی انتظار شد | |
تا باز مانده پنجرههایم، ز در بیا | |
اشك است آب و دانهی من، پارههای دل | |
این جوجه میزند به قفس بال و پر، بیا | |
از بس كه سنگِ روی تو بر سینهام زدم | |
از سوزم آب شد، دل سنگ، ای پدر! بیا | |
دانم كه شه، گذار به ویران نمیكند | |
امشب تو راه كج كن، از این رهگذر بیا | |
بنْمای روی و جان مرا رونما بگیر | |
مَپْسند خونِ جان به لَبی را هدر، بیا | |
ایثار عمّه بود، اگر زنده ماندهام | |
او شد كمان ز بس كه مرا شد سپر، بیا | |
شوق رخ تو، پا نكشیده ز دل هنوز | |
از پا فتادهام، به سر من، به سر بیا |
"انسانی، علی"
نماز صبح[3]
هر چند دلشكسته و هر چند بیپر است | |
امّا هنوز، مثل همیشه كبوتر است | |
گر پای نیزه از حركت ایستاده بود | |
از شدّت علاقهی بابا به دختر است | |
زهراتر از همیشه به سجّاده مده | |
اندازهی قدش، چقَدَر گریهور است! | |
این زخمهای روی سرش، روی پیكرش | |
با زخمهای شهر مدینه، برابر است | |
او بیشتر بهانهی بابا گرفته بود | |
پس عمرش از تمامی این قوم، كمتر است | |
این لالهای كه بر سر مویش گره زدند | |
سوغات كوفه است، به جای گل سر است | |
فردا نماز صبح، بدون رقیّه است | |
فردا كه بام مأذنهها، بیكبوتر است |
لطیفیان، علیاكبر"
تبخیر اشك[4]
تا تو بیایی خانهی ما، دیر خواهد شد | |
در قاب تابوتی، تنم تصویر خواهد شد | |
رفتی، نگفتی دخترت دق میكند؟ بابا! | |
رفتی، نگفتی كودك من، پیر خواهد شد؟! | |
دیشب میان خواب، خوابیدم به زانویت | |
خوابی كه دیشب دیدهام، تعبیر خواهد شد؟ | |
خوابید اگر امشب گرسنه دخترت، غم نیست | |
فردا به طعم تازیانه، سیر خواهد شد | |
از گرمی دستان دشمن، قطرهی اشكم | |
تا میچكد بر گونهها، تبخیر خواهد شد | |
من از خدایم هست، دشمن بشْكند قلبم | |
در تكّههایش، عكس تو، تكثیر خواهد شد |
عربخالقی، محسن"
شروع تلاطم[5]
آن شب سپهرِ دیدهی او، پُرستاره بود | |
داغ نهفته در جگرش، بیشماره بود | |
در قاب خونگرفتهی چشمان خستهاش | |
عكس سر بریده و یك حلق پاره بود | |
شیرین و تلخ، خاطرههای سه سال پیش | |
این سر نبود بین طبق، جشنواره بود | |
طفلك تمام درد تنش را ز یاد بُرد | |
حرفی نداشت، عاشق و گرم نظاره بود | |
با دست خسته، معجر خود را كنار زد | |
حتّی كلام و درد دلش با اشاره بود | |
زخم نهان به روسریاش را عیان نمود | |
انگار جای خالی یك گوشواره بود | |
دستش توان نداشت كه سر را بغل كند | |
دستی كه وقت خواب علی، گاهواره بود | |
در لابهلای تاول پاهای كوچكش | |
هم جای خار، هم اثر سنگ خاره بود | |
ناگاه لب گشود و تلاطم شروع شد | |
دریای حرفهای دلش، بیكناره بود | |
كوچكترین یتیم خرابه، شهید شد | |
امّا هنوز حرف دلش، نیمهكاره بود |
ورنه...[6]
میل پریدن هست، امّا بال و پر، نه | |
هر ن چه میخواهی بگو، امّا بپر، نه | |
حالا كه بعد از چند روزی، پیش مایی | |
دیگر به جان عمّهام! حرف سفر، نه | |
یا نه، اگر میل سفر داری، دوباره | |
باشد، برو، امّا بدون همسفر، نه | |
با این كبودیهای دور چشمهایم | |
خیلی شبیه مادرت هستم، مگر نه؟ | |
امروز دیدم لرزههای خواهرم را | |
در مجلسی كه داد میزد، ای پدر! نه | |
تو وقت داری خیزرانها را ببوسی | |
امّا برای این لب خونینجگر، نه؟ | |
ای میهمان تازهبرگشته! چه بد شد! | |
تو مدیّ و شامیان خوابند، ورنه... |
لطیفیان، علیاكبر"
طایر پر بسته[7]
كار ما را ناله، مشكل كرده است | |
كاروان در شام، منزل كرده است | |
غم بسی افزون ولی غمخوار نه | |
كاروانسالار را سالار نه | |
عرش حق، لرزان به خود از هشان | |
شهپر جبریل، فرش راهشان | |
نازدانهدختری با صد نیاز | |
با دلی كنده از سوز و گداز | |
سر نهاده روی خاك و خفته بود | |
همچو زلف خویشتن، شفته بود | |
آن كه نسبت با شه لولاك داشت | |
جای دامن، سر به روی خاك داشت | |
چون كه سر از بستر رؤیا گرفت | |
یك جهان غم در دل او جا گرفت | |
نازنینان جملگی در خواب ناز | |
كودكی بیدار، گرم سوز و ساز | |
چشم گریان و دلی بیتاب داشت | |
جا ز گریه روی موج آب داشت | |
پای تا سر، حسرت و امّید بود | |
ذرّهسا در پی خورشید بود | |
گِرد روی ماهش از غم، هاله داشت | |
در فغانش یك نیستان ناله داشت | |
نالهاش چون راه گردون میگرفت | |
چشم او را پردهی خون میگرفت | |
هر چه خواهی داشت غم، شادی نداشت | |
طایر پربسته، زادی نداشت | |
هستیاش از عشق، مالامال بود | |
گریه میكرد و سراپا حال بود | |
نالهاش چون در دل شب شد بلند | |
نالهی جانسوز زینب شد بلند | |
گفت با كودك كه بیتابی چرا؟ | |
هستیِ زینب! نمیخوابی چرا؟ | |
عندلیب من! چرا افسردهای؟ | |
نوگل من! از چه رو پژمردهای؟ | |
بهر زینب، سربهسر ن راز گفت | |
ماجرای خواب خود را بازگفت | |
گفت: در رؤیا پدر را دیدهام | |
دست و پای و روی او بوسیدهام | |
چون شدم بیدار، باب من نبود | |
ماه بود و آفتاب من نبود | |
دید، فرزند برادر خسته است | |
رشتهی الفت ز جان، بگْسسته است | |
درد را میدید و درمانی نداشت | |
سر ز حسرت، روی دوش او گذاشت | |
ناگهان ویرانه، رشك طور شد | |
آفتاب آمد، جهان پُرنور شد | |
فتاب عشق در ویرانه تافت | |
ذرّه سوی فتاب خود شتافت | |
لحظهای حیران روی شاه شد | |
پای تا سر، محو ثارالله شد | |
از دل كودك كه محو شاه بود | |
آنچه برمیخاست، دود ه بود | |
تا ببوسد، غنچهی لب باز كرد | |
بیقراری را سپس غاز كرد | |
بحر عشق او، تلاطم كرده بود | |
دست و پای خویش را گم كرده بود | |
ذرّهسان، سرگرم ساز و سوز شد | |
محو خورشید جهانافروز شد | |
تحفهای زیبندهی جانان نداشت | |
رونمایی غیر نقد جان نداشت | |
دید چون نور حسینی را به طور | |
مست شد، موسیصفت از جام نور | |
آنچنان شد مست كز هستی گذشت | |
كار این میخواره از مستی گذشت | |
«دیگر از ساقی، نشان باقی نبود | |
زآن كه آن میخواره جز ساقی نبود»[8] | |
شد ز جام وصل، چون سرمستِ او | |
متّحد شد هستِ او با هستِ او | |
ذرّه از روشندلی،خورشید شد | |
محفلافروز مه و ناهید شد |
پروانه، محمّدعلی مجاهدی
پی نوشت:
[1]. نماز شام غریبان، ص 60 (9/9).
[2]. دل سنگ آب شد، ص 3 ـ 402 (9/9).
[3]. سه نقطه، ص 10 ـ 109 (7/7).
[4]. حروف مقطّعه، ص 133 (6/6).
[5]. حروف مقطّعه، ص 138 (10/10).
[6]. سه نقطه، ص 6 ـ 115 (9/7).
[7]. شكوه تماشایی، ص 9 ـ 345 (35/ 35).
[8]. این بیت تضمینی از «عمّان سامانی» است.
انتخاب شعر :جواد هاشمی
بخش ادبیات تبیان