روزی که گفتند فردا آزاد می شوید
مروری بر خاطرات یک آزاده دفاع مقدس
«عنایت بهشتی» از آزادگان دوران دفاع مقدس است که در سال 1346 در بخش «انگوت» از توابع شهرستان «گرمی» استان اردبیل به دنیا آمد. پدرش «بهرام بهشتی» کشاورز و دامدار بود. عنایت در کودکی،پرتحرک و پرجنب و جوش بود و علاقه زیادی به درس خواندن داشت و وقتی که به سن هفت سالگی رسید با اشتیاق تحصیل را شروع کرد. در فعالیتهای مذهبی نیز حضوری فعال داشت و همیشه همراه پدرش در این گونه فعالیتها حاضر میشد.
عنایت با پایان دوره ابتدائی، ترک تحصیل کرد و در کنار پدرش به کشاورزی و دامداری مشغول شد و در این دوران بیش از همه با پسر عمویش شهید قدرت بهشتی صمیمی بود و با اخلاق و روحیات هم آشنایی خوبی داشتند.
شعلهای که از 17 سالگی روشن شد
وقتی که 17 ساله بود حال و هوای رفتن به جبهه در دلش شعلهور شد و این احساس از زمان تاسیس پایگاه بسیج در «انگوت» در او پدیدار شد و حتی دو بار بدون اطلاع خانواده سوار خودروهایی که از روستایشان به اردبیل میرفتند شد و پدرش بعد از اطلاع از هدف عنایت، به اردبیل رفت و او را به خانه بازگرداند. البته این مخالفتها هم نتوانست عنایت را از هدفش باز دارد و سرانجام در سومین بار داوطلبانه به جبهه رفت و چند ماه در جبهه خدمت کرد زیرا معتقد بود که مکتب اسلام و خاک کشور در خطر است و وظیفه همه، دفاع از مکتب اسلام است.
عنایت همیشه آرزو داشت که در یک اداره کار کند ولی با ورودش به جبهه تحولی بزرگ در وجودش پدیدار شد و آرزوهای معنوی جای آرزوهای مادی را گرفت به طوری که به همه میگفت آرزو دارم به خدمت بروم و در راه دفاع از وطنم شهید شوم تا این که در سن 19 سالگی به خدمت سربازی رفت و به آرزویش جامه عمل پوشانید.
قبل از اعزام به جبهه دوره آموزشی را در زنجان گذارند و پس از پایان دوره آموزشی، ابتدا به اهواز و از آنجا به دهلران رفت و تا زمان اسارت در لشکر 21 حمزه، گردان 141 ، «گروهان 1» به عنوان تیربارچی در خط مقدم جبهه بود و در عملیاتهای «کربلای 6»، چلچله و آفتاب شرکت کرد. بعد از 28 ماه خدمت، در تاریخ 21/4/1367 و قبل از اسارت در «زبیدات» به دلیل اصابت ترکش دشمن، از ناحیه زانو، دست چپ و فک و کمر و قطع انگشت دچار مجروحیت شد و بعد از سه روز به اسارت دشمن درآمد.
عراقیها از تعصب شدید ما به عزاداری ماه محرم آگاه بودند و روز عاشورا با کتک و شکنجه ریش همه اسرا را میتراشیدند. ولی یکی از اسرا به نام «محمد» که اهل تبریز بود اجازه نداد ریشاش را بتراشند و عراقیها به همین دلیل آنقدر او را با سیم و کابل شکنجه کردند که کمرش سیاه و کبود شد به طوری که نمیتوانست از جایش بلند شود ولی با این حال تسلیم خواسته عراقیها نشد
20 اسیر چگونه شهید شدند؟
وی در خاطرهای از نحوه اسارتش میگوید: من در حین درگیری مجروح شده بودم و فقط از خود دفاع میکردم چون از هر چهار جهت در محاصره دشمن بودیم تا این که نیروهای دشمن به زبان عربی به ما گفتند که مقاومت بیفایده است، تسلیم شوید. ما را اسیر کردند و با سیم تلفن دست تک تک ما را بستند و با هر چه در دستشان بود به سر و بدن ما میکوبیدند و هر بار که با سیم کابل، شلاق، کمربند و قنداق اسلحه به جان اسرا میافتادند حداقل 20 نفر زیر شکنجه شهید میشدند.
ما را مستقیم به بغداد و از آنجا به «الاماره» بردند. مارا در الاماره تقسیم کردند و من رابه اردوگاه التکریت ( محل تولد صدام ) بردند. ساعت 8:30 شب بود که اتوبوسها وارد اردوگاه شدند. به ما گفتند الخمس،الخمس، اما ما نمیفهمیدیم چه میگویند. یکی از بچهها که زبان عربی بلد بود گفت: یعنی 5 نفر ، 5 نفر بنشینید زمین. سرهایمان پایین بود. اسرا را یکی یکی صدا میکردند. 15 عراقی به صورت مارپیچ ایستاده بودند و هر کدام با هیکلی بلند یک سیم کابل در دست داشتند. نوبت من شد. با وجود مجروحیت، از این دایره وحشت عراقیها دو بار فرار کردم ولی مرا دوباره وسط انداختند و با سیم کابل به جانم افتادند.
عراقیها گفتند گردنتان را مثل موم میکنیم
افسر عراقی از من پرسید اهل کجایی ؟ گفتم: «دشت مغان». گفت: اگر گردنت مثل گردن فیل باشد ما مثل موم میکنیم. اینجا بغداد است. آنقدر زدند که هیچکدام ما توان حرکت نداشتیم. ساعت 4:30 صبح بود که به دلیل شدت جراحت و همچنین شکنجه وحشیانه عراقیها حالم به شدت وخیم شد و مجبور شدند مرا به بهداری ببرند و بعد از قطع انگشتانم که در حین اسارت مجروح شده بودند دستم را پانسمان کردند و به اردوگاه آوردند.
در زمان بازجویی، نام، نام پدر و نام پدر بزرگ اسرا را میپرسیدند و آنها را با این اسامی صدا میکردند چون نام خانوادگی در آنجا معنا نداشت.
وضع غذا و بهداشت وخیم بود. اردوگاههای دیگر زیر نظر صلیب سرخ اداره میشدند ولی اردوگاه ما تا زمان آزادی ما ، از چشم صلیب سرخ و مجامع بینالملی مخفی بود و چون عراقیها از هیچ کس ترسی نداشتند با اسرای این اردوگاهها به صورت وحشیانه برخورد میکردند.
گفت:بر روی زخمهایم یادگاری بنویسید
عراقیها از تعصب شدید ما به عزاداری ماه محرم آگاه بودند و روز عاشورا با کتک و شکنجه ریش همه اسرا را میتراشیدند. ولی یکی از اسرا به نام «محمد» که اهل تبریز بود اجازه نداد ریشاش را بتراشند و عراقیها به همین دلیل آنقدر او را با سیم و کابل شکنجه کردند که کمرش سیاه و کبود شد به طوری که نمیتوانست از جایش بلند شود ولی با این حال تسلیم خواسته عراقیها نشد. محمد از ما میخواست بر روی بدنش که سیاه و کبود شده بود به زبان فارسی،عربی و انگلیسی یادگاری بنویسیم.
خانوادهام چگونه از اسارتم آگاه شدند
روزی من به دلیل عفونت پاهایم در بیمارستان بغداد بستری بودم. در آن جا یکی از اسرا به نام «بایرام گلیاری» را دیدم و از او خواستم که در نامهاش نام مرا هم ذکر کند تا خانوادهام از سلامتی من مطلع شود.( چون اردوگاه آنها زیر نظر صلیب سرخ بود و توسط صلیب به خانوادهشان نامه مینوشتند).گلیاری در نامهاش نوشته بود فرزند بهرام بهشتی اینجا اسیر است.
شهادت با لبان تشنه
عراقیها از هیچ شکنجهای دریغ نمیکردند. روزی یکی از بچهها که مسئول «اردوگاه2 » بود از عراقیها تقاضای آب کرد و عراقیها به جای آب دادن، با سیلی طوری به سرش زدند که به شهادت رسید.
زمانی که به ما اعلام شد فردا آزاد میشوید قیامتی به پا شد. ما را به اردوگاه دیگری بردند. ما از شدت شوق و شادی نفهمیدیم که 125 نفر چگونه به اردوگاه دیگری منتقل شدند. هشت نفر از نمایندگان صلیب سرخ به همه شماره دادند. هر بار هزار نفر مبادله میشدند. من خیلی سعی کردم خودم را به صف اول برسانم ولی نشد و 21 نفر ماندند که من جزو 21 نفر بودم و قرار شد فردای آن روز آزاد شویم. آن یک شب برای من به انداز ه هزار شب گذشت
روزی که حضرت امام خمینی (ره) رحلت کردند
در زمان ارتحال حضرت امام خمینی (ره)،همه اسرا لباس یکدست سرمهای پوشیدیم و عراقیها بعد از اطلاع از این موضوع بهانهتراشی را آغاز کردند و بعد از جمعآوری مسئولان آسایشگاهها، از آنها خواستند که لباسی را که صلیب سرخ در اختیارمان قرار داده است بپوشیم که رویش «آرم p.w » نوشته شده بود. عدهای از ترس شکنجه پوشیدند اما همه اعتصاب غذا کردیم تا این که عراقیها خودشان به حرف آمدند و گفتند هر کاری راهی دارد. کوتاه بیایید و خودتان و ما را به دردسر نیندازید.
علاوه بر شکنجه عراقیها، از دست اسرایی که به گروه «مسعود رجوی» پیوسته بودند و جاسوسی میکردند نیز آسایش نداشتیم و خنجری که آنها از پشت به ما میزدند از شکنجه عراقیها سوزناکتر بود. البته تعداد آنها در اردوگاه ما شش یا هفت نفر بود. به خاطر گزارش این جاسوسان، هر روز یکی از بچهها شکنجه میشدند تا این که ما به خاطر این وضعیت اعتصاب کردیم و عراقیها مجبور شدند جاسوسان را از ما جدا کنند.
گفتند فردا آزاد میشوید
زمانی که به ما اعلام شد فردا آزاد میشوید قیامتی به پا شد. ما را به اردوگاه دیگری بردند. ما از شدت شوق و شادی نفهمیدیم که 125 نفر چگونه به اردوگاه دیگری منتقل شدند. هشت نفر از نمایندگان صلیب سرخ به همه شماره دادند. هر بار هزار نفر مبادله میشدند. من خیلی سعی کردم خودم را به صف اول برسانم ولی نشد و 21 نفر ماندند که من جزو 21 نفر بودم و قرار شد فردای آن روز آزاد شویم. آن یک شب برای من به انداز ه هزار شب گذشت.
وقتی که به تبریز رسیدم چشمم به خانوادهام نیفتاد. بعدا گفتند به دلیل ترافیک زیاد اجازه ندادند که به تبریز بیایند. آنها را در مصلای اردبیل دیدم. از بین 17 اسیر من نفر اول بودم که به خانوادهام تحویل داده شدم و پدرم را در آغوش گرفتم و گریستم
وقتی خواستیم آزاد شویم چهار زن بدون حجاب آمدند ولی ما به آنها اجازه ورود ندادیم تا این که روسری سرشان کردند. از همه میپرسیدند آیا به ایران میروید؟ اگر میگفتیم بله، سوار اتوبوس میشدیم. ولی عدهای گفتند خیر. و به عنوان پناهنده در عراق ماندند.
ساعت 4:30 صبح به مرز خسروی رسیدیم. هنگامی که قدم در خاک وطن نهادم حال و هوایی داشتم که قابل وصف نیست و سالها انتظار چنین لحظهای را میکشیدم. بعد از زیارت خاک وطن با دیدن هموطنانم اشک شوق ریختم.
وقتی که به تبریز رسیدم چشمم به خانوادهام نیفتاد. بعدا گفتند به دلیل ترافیک زیاد اجازه ندادند که به تبریز بیایند. آنها را در مصلای اردبیل دیدم. از بین 17 اسیر من نفر اول بودم که به خانوادهام تحویل داده شدم و پدرم را در آغوش گرفتم و گریستم.
عنایت بهشتی جانباز 25 درصد بعد از 25 ماه و 15 روز اسارت به وطن بازگشت. ازدواج کرد و چهار فرزند دارد و در حال حاضر در جهاد کشاورزی محل زندگی خود مشغول به کار است.
منبع : ایسنا