تبیان، دستیار زندگی
روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مُرد. گفت: بیا دختر مرا بگیر. از بى‏ریختى و زشتى کسى او را به همسرى انتخاب نکرده است، به سنّ تو مى‏خورد. گفت: باشد. عقد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکایت محاسبه نفس حاج ملاهادى‏


روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مُرد. گفت: بیا دختر مرا بگیر. از بى‏ریختى و زشتى کسى او را به همسرى انتخاب نکرده است، به سنّ تو مى‏خورد. گفت: باشد. عقد کردند.


حاج ملا هادی سبزواری

در سبزوار، همان روز اولى که وارد شدم، پرسیدم از نواده‏هاى مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى، حکیم فیلسوف، عارف، عابد و انسان با عظمت قرن سیزدهم کسى در این شهر زندگى مى‏کند یا نه؟ گفتند: بله. ایشان نبیره دخترى دارد که فیلسوف و حکیم است و در سبزوار براى مردم تفسیر قرآن مى‏گفته است، اما اکنون به خاطر سنّ بالا کمتر مى‏تواند از خانه بیرون بیاید.

گفتم: به محضر ایشان بگویید: طلبه‏اى از تهران آمده، مى‏خواهد شما را ببیند.

ایشان خیلى بزرگوارى فرمودند و مرا پذیرفتند. آغوش اولیاى خدا محض سازندگى براى دیگران باز است. اخلاق پاکان عالم در برخورد این است. زندگى مادى معمولى دارند و اهل قناعت هستند.

زندگى اولیاى خدا در قناعت‏

امیرالمؤمنین علیه السلام درباره این افراد مى‏فرماید: «خفیف المؤونة» در این دنیا بسیار کم هزینه هستند، خرج زیادى ندارند و در خرج خود اهل قناعت هستند.

به خدمت ایشان رفتم، عرض کردم: آقا! من به این خاطر خدمت شما آمدم که خود و جدّ بزرگوارتان- حاج ملاهادى- برنامه، خاطره و نکته پرفایده‏اى دارید، براى من بگویید. ایشان فرمودند: مى‏گویم. جزوه‏اى که خودشان از نکات با ارزش زندگى جدّشان نوشته بودند، آوردند و به من دادند که من آن را به عنوان شى‏ء قیمتى نگه داشتم. همچنین قطعه‏اى که از جدّشان گفتند که با این مبحث بى‏ارتباط نیست.

بار و بنه وارد کرمان شد. پرسید: مدرسه طلبه‏ها کجاست؟ آمد وارد مدرسه شد. حاجى، عمامه‏اش را به صورت روحانیون نمى‏بست، بلکه به صورت روستایى‏هاى سبزوار مى‏بست؛ یعنى نمى‏شد تشخیص داد که او زیر این لباس معمولى مانند یک جهان است، یک دنیا علم، حکمت، عبادت و گنج. گنج همیشه در ویرانه است. کسى که با لباس مى‏خواهد خودش را بنمایاند، اندازه همان لباس مى‏ارزد و خودش چیزى ارزش ندارد

اهل ایمان هر روز حسابگر خود هستند که شب و روز بر من چگونه گذشت و چگونه باید بگذرد. برخوردى که امروز داشتم، حق بود، یا باطل؟ مناسب بود، یا نامناسب؟

ایشان فرمودند: حاج ملا هادى از درآمد شخصى خود کشاورزى داشت و علاقه داشت که خودش دانه را بپاشد و آبیارى کند. با آن کثرت کار تدریس، شاگردپرورى و عبادت سنگینش که مى‏گفت: نماز مغرب و عشاى ایشان نزدیک به دو ساعت طول مى‏کشید.

وقتى که گندم‏ها را درو مى‏کرد، تمام گندم‏ها را وزن مى‏کرد و زکاتش را خارج مى‏کرد و همان اول مى‏پرداخت و بعد گندم‏ها را چند روز مى‏گذاشت روى زمین‏ باشد که پرنده‏ها سهم زمستانى خود را ببرند، بعد بقیه را به خانه مى‏آورد.

ایشان حس کردند واجب الحج شدند، به همسر خود گفتند: از فروش محصولات کشاورزى قدرى پول نزدم هست که شما را هم مى‏توانم به مکه ببرم. همسرش واجب الحج نبود، اما مى‏گفت: این زن در خانه من خیلى زحمت کشیده است، سر سفره معنوى و مادى، همه را خودم نباید بخورم، او نیز باید مانند من سهم ببرد. کارهاى مقدماتى حج را کردند و رفتند. در مسیر برگشت از مکه، همسرش از دنیا رفت.

خادمى حاج ملاهادى در مدرسه کرمان‏

با بار و بنه وارد کرمان شد. پرسید: مدرسه طلبه‏ها کجاست؟ آمد وارد مدرسه شد. حاجى، عمامه‏اش را به صورت روحانیون نمى‏بست، بلکه به صورت روستایى‏هاى سبزوار مى‏بست؛ یعنى نمى‏شد تشخیص داد که او زیر این لباس معمولى مانند یک جهان است، یک دنیا علم، حکمت، عبادت و گنج. گنج همیشه در ویرانه است. کسى که با لباس مى‏خواهد خودش را بنمایاند، اندازه همان لباس مى‏ارزد و خودش چیزى ارزش ندارد.

به خادم گفت: آیا به من اتاق مى‏دهى؟ گفت: اینجا وقف طلاب است. یعنى چهره تو نشان مى‏دهد که طلبه نیستى. ولى چون دیگر ممکن است جا پیدا نکنى و غریب هستى، این چند روز مى‏خواهى اینجا باشى، براى این که خلاف وقف عمل نشود، در کارها به من کمک من؛ حیاط را جارو کن، دستشویى را بشوى و اگر طلبه‏اى کارى داشت، انجام دهى.

گفت: چشم، همه این‏ها را انجام مى‏دهم. چون وقتى خادم به او گفت: تو باید مانند من خادمى کنى، در درون خودش، فقط گذشت که من؟ حاج ملاهادى سبزوارى؟ باید جاروکشى کنم؟ بعد در درونش گفت: آرى، باید جاروکشى کنى، از همین مقدارى که بر درونت گذشت، معلوم مى‏شود هنوز ناقص هستى و منیّت دارى. خودش را محاسبه کرد. بعد به نفسش گفت: حال که وضع خوبى ندارى، باید اینجا بمانى، مانند خادم و نوکر با تو رفتار کنند تا از این حال بیفتى. من یعنى چه؟

خادم گفت: بقچه‏ات را بگذار و بیا در اتاق من شام بخور و همانجا بخواب. فردا به بعد، جارو کشید و دستشویى‏ها را شست، براى طلبه‏ها نان و غذا خرید. ایشان فرمودند: جدّم سه سال، در آن مدرسه کرمان براى تأدیب خودش خادمى کرد.

هوای نفس

مبارزه با نفس حاج ملاهادى‏

روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مرد. گفت: بیا دختر مرا بگیر. از بى‏ریختى و زشتى کسى او را به همسرى انتخاب نکرده است، به سنّ تو مى‏خورد. گفت: باشد. عقد کردند.

مبارزه با هواى نفس این است. خدا از این زن به او چهار فرزند داد، دو پسر که هر دو در علم و دانش مانند خودش شدند و دو دختر به نام‏هاى حوریه و نوریه، که دو دانشمند بسیار فوق العاده‏اى شدند.

ایشان مى‏گفت: بعد از مدتى، روزى از کنار کلاس درس رد مى‏شد، دید آیت الله سیدجواد کرمانى دارد کتاب «منظومه حکمت» او را براى حدود دویست طلبه درس مى‏دهد. گوشه دیوار تکیه داد ببیند این عالم کتاب او را چگونه درس مى‏دهد؟

گوش داد، جایى از درس دید استاد اشتباه کرد. فهم کتاب سخت بود، حکمت، فلسفه و عرفان است. دید او اشتباه کرد. سکوت کرد. درس تمام شد.

آمد به خادم مدرسه گفت: من دیگر زمانم تمام شده است، مى‏خواهم همسرم را بردارم و به شهر خود ببرم. طلبه خوش ذهنى را دید و به او گفت: اگر خدمت آیت الله سیدجواد رسیدى‏ بگو:

وقتى که گندم‏ها را درو مى‏کرد، تمام گندم‏ها را وزن مى‏کرد و زکاتش را خارج مى‏کرد و همان اول مى‏پرداخت و بعد گندم‏ها را چند روز مى‏گذاشت روى زمین‏ باشد که پرنده‏ها سهم زمستانى خود را ببرند، بعد بقیه را به خانه مى‏برد

این مطلبى که در کتاب منظومه حاج ملاهادى مى‏فرمودید، اگر این گونه مى‏فرمودید بهتر بود و رفت.

طلبه حاج سید جواد را دید و گفت: این خادم مدرسه به من این گونه گفت. او گفت: خادم مدرسه؟ من با این آیت اللهى در این کتاب ماندم، چگونه خادم مدرسه جواب را گفته است؟ به مدرسه برویم تا از او بپرسم. آمدند، به خادم گفتند: آن شریک شما کجاست؟ گفت: چند ساعت قبل رفت. گفت: او چه کسى بود؟ گفت: نمى‏دانم.

عرفان و خلوص حاج ملاهادى‏

چند سال گذشت. دو طلبه کرمانى که در کرمان فارغ التحصیل شده بودند، با هم قرار مى‏گذارند که به سبزوار و درس حاج ملاهادى بروند. دو نفرى به سبزوار مى‏روند، روز اول درس وقتى وارد مدرسه مى‏شوند، مى‏بینند حاجى دارد درس مى‏دهد.

ایشان سر درس دادن از دنیا رفت، بحث توحید بود و مست خدا شد، کتاب را بست، سه بار فریاد «لا اله الا الله» کشید و از دنیا رفت.

این دو طلبه استاد را نگاه کردند. یکى به آن دیگرى گفت: این شخص همان کسى نبود که سه سال خادم مدرسه ما بود؟ گفت: والله نمى‏دانم، خواب مى‏بینم یا بیدار هستم؟ بگذار درس تمام شود و برویم از خودش بپرسیم.

درس تمام شد و همه رفتند. این دو طلبه کرمانى آمدند و گفتند: آقا شما سه سال در کرمان نبودید؟ حاجى نگاهى به آنها کرد و فرمود: تا اینجا که گفتید، حق داشتید، اما از اینجا به بعد حق من است که به شما بگویم: تا من زنده هستم، راضى نیستم که در این رابطه به کسى اشاره‏اى کنید.

بخش اخلاق و عرفان اسلامی تبیان


منبع : سایت عرفان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.