همکاری بهای آزادی
روزگاری «سلمان فارسی» برده کسی بود. صاحبش از او خواست که برایش سیصد نخل بکارد و چهل اوقیه [1] طلا آماده کند تا آزاد شود.
سلمان نزد رسول خدا (صلّی الله علیه واله وسلم) رفت و او را از این موضوع آگاه ساخت. پیامبر به یارانش گفت: «برادرتان را یاری کنید.»
یاران گرد آمدند و برای سلمان سیصد اصله نخل آماده کردند. پیامبر به سلمان گفت: «برو و زمین را برای کاشتن نخل ها حفر کن. هر گاه کار تمام شد به من خبر بده تا خودم نخل ها را بکارم.»
یاران در حفر گودال به سلمان کمک کردند.
وقتی کار به پایان رسید، سلمان نزد رسول برگشت و به او خبر داد.
حضرت همراه سلمان به راه افتاد و به محل کاشت نخل ها رسید. سپس یک یک نخل ها را با دست خویش کاشت.
بعدها سلمان می گفت: «قسم به کسی که جانم در دست اوست، حتی یکی از نخل ها از بین نرفت و نمرد.» سپس پیامبر به سلمان قطعه ای طلا داد. سلمان طلا را وزن کرد؛ چهل اوقیه بود. بی درنگ طلا را به اربابش سپرد و ارباب او را آزاد کرد.
[1] - معیاری برای وزن، برابر دوازده درهم است
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:101 حکایت اخلاقی
مطالب مرتبط:
هنوز دو قورت ونیمش هم باقی است