تبیان، دستیار زندگی
داستان «معشوقه کاردینال» که موسولینی آن را به کمک یکی از دوستانش نوشته، به وضوح قصد تخریب نهاد روحانیت مسیحی را دارد و به همین خاطر چند سال پس از انتشار و البته بعد از بالا گرفتن دعوای موسولینی با کلیسا، چاپ آن ممنوع شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دشمنی با کلیسا

بخش اول ( قلم به دستان پر زور)

بخش دوم: بخشی از رمان موسولینی


داستان «معشوقه کاردینال» که موسولینی آن را به کمک یکی از دوستانش نوشته، به وضوح قصد تخریب نهاد روحانیت مسیحی را دارد و به همین خاطر چند سال پس از انتشار و البته بعد از بالا گرفتن دعوای موسولینی با کلیسا، چاپ آن ممنوع شد.


معشوقه کاردینال

موسولینی که مانند چرچیل داستان نویسی را قبل از پر رنگ شدن شخصیت سیاسی اش شروع کرده بود، چند تایی داستان کوتاه دارد و یک رمان (که پاراگرف های اول آن را در ادامه خواهید خواند). داستان «معشوقه کاردینال» که موسولینی آن را به کمک یکی از دوستانش نوشته، به وضوح قصد تخریب نهاد روحانیت مسیحی را دارد و به همین خاطر چند سال پس از انتشار و البته بعد از بالا گرفتن دعوای موسولینی با کلیسا، چاپ آن ممنوع شد. موقعی که موسولینی این رمان را می نوشت، رمانتیسم تقریباً منقرض شده بود و دیگر کسی چنین داستان هایی نمی نوشت (آن هم بین ایتالیایی ها که سبک طنزآلود و سرخوش داستان هایشان از سال ها پیش شروع شده بود) با این حال موسولینی اصرار داشت داستانش را سرشار از توصیف های خسته کننده و شاعرانه کند تا در همان اول کار شخصیتش به عنوان نویسنده، بین اهالی ادبیات جا بیفتد. بعد از قدرت گرفتن، موسولینی چند کتاب دیگر در حوزه سیاست و کشورداری منتشر کرد اما به نظر خودش همان یک کتاب اسم او را در عالم ادبیات جاودانه کرده بود و به همین خاطر دیگر سراغ داستان نویسی نرفت.

«از کلیساهای کوچکی که در میان سبزی نورسته دره پنهان شده بودند، آوای سرود شامگاهی آوه ماریا برمی خاست، آرام بر موج ها غوطه می خورد و بر نرمای دریاچه می آرمید. قله های جدا جدای کوهستان، زیر آخرین تابش خورشید در حال غروب می درخشیدند و نخستین سایه های ظلمانی شب آرام آرام خود را روی جنگل ها و خانه های تک افتاده مردمان پهن می کردند و به گام های بی گاه آن ها بر جاده گیودیکاریه شتاب می بخشیدند. نوازش دستی پنهان، موج های کوچک دریاچه را به حرکت در می آورد، موج هایی که با زمزمه ای ملال آور، خود را به نرمی به شاخ و برگ های بیدهای کهنسال (که پیوسته گیسوانشان را روی آب دریاچه رها می کردند) می ساییدند.

یک ماه اقامت در قلعه، تاثیری در بهبود حال شاهزاده نداشت. نتوانسته بود آن طور که می خواهد استراحت کند. مراقبت های بیش از حدی که از او می شد، مایه عذابش بود. روحش در معرض توفان هایی سهمگین قرار داشت.

در ساحل مقابل عمارت توبلینو، ردیفی از درختان سرو، افق را دندانه دندانه کرده بودند و در بلندای آسمان، ستارگان را به لرزش در می آوردند. بازدم گنگ و گزنده ماه می، هوا را پر کرده بود و پژواک آوازهای جاودانی بهار را که هر سال در گوش کالبد حیات- در گوش کالبد نامیرای کائنات- زمزمه می شد، به ارتعاش در می آورد.

کارل امانوئل مادروزو، کاردینال و اسقف اعظم ترنت و شاهزاده سکولار ترنتینو، سکان کشتی زندگی را رها کرده بود و از کرختی و وقار آن لحظات، خرسند به نظر می رسید. کلودیا رو به رویش بود. برای مدتی بین دو دلداده هیچ کلمه ای رد و بدل نشد. کاردینال کلاهی لطیف از ابریشم سیاه بر سر گذاشته بود و بالا پوش مخملی گشادی به تن داشت که از روی آن، درخشش قلاب نقره ای کمربندش نمایان بود.

یک ماه اقامت در قلعه، تاثیری در بهبود حال شاهزاده نداشت. نتوانسته بود آن طور که می خواهد استراحت کند. مراقبت های بیش از حدی که از او می شد، مایه عذابش بود. روحش در معرض توفان هایی سهمگین قرار داشت. چین و چروک های پیشانی اش عمیق تر و شامه اش تیزتر شده بود. چشمان بازش لباسی از اندوه به تن کرده بودند. طره موهای روشنش روی شقیقه را گرفته بود و قدش خمیده بود؛ نه از کهولت سن، که از بار گران اندوهی کهن و سوزنده.»

در ادامه بخش هایی از آثار صدام و قذافی را بخوانید ....

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله داستان همشهری ، شماره پنج