تبیان، دستیار زندگی
چرچیل کتاب های زیادی نوشته است که بیشتر آن ها خاطرات او از جنگ جهانی و تئوری های سیاسی اش هستند تنها اثر داستانی چرچیل و از نخستین کتاب های او، رمان «ساورلا» بود که موفقیت چندانی در پی نداشت و در نهایت هفتصد پوند بیشتر عاید چرچیل نکرد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قلم‌ به ‌‌دستانِ پرزور

برش‌هایی از رمان آخر صدام، چرچیل، موسولینی و معمر قذافی


چرچیل کتاب های زیادی نوشته است که بیشتر آن ها خاطرات او از جنگ جهانی و تئوری های سیاسی اش هستند تنها اثر داستانی چرچیل و از نخستین کتاب های او، رمان «ساورلا» بود که موفقیت چندانی در پی نداشت و در نهایت هفتصد پوند بیشتر عاید چرچیل نکرد.

رمان چرچیل

آمریکایی که عراق را بمباران کردند، چهل هزار نسخه از آخرین اثر ادبی صدام حسین عبدالمجید تکریتی از میان رفت. نام این آخرین رمان نویسنده رمانتیک عراقی این بود: «از کشورم برو بیرون، ملعون!»

صدام که پیش از آن سه رمان دیگر هم چاپ و منتشر کرده بود، تنها سیاستمداری نیست که سعی کرد وارد دنیای داستان شود؛ سیاستمداران دیگری هم از گوشه و کنار جهان این فضا را آزموده بودند چرا نویسنده شدن آن قدر برای این شخصیت ها مهم بوده که حاضر بوند برای کسب عنوان نویسنده به هر کمکی متوسل شوند؟ چرچیل «ساورلا» را به کمک مادرش نوشته، صدام حسین مشاورانی را از بین نویسندگان حرفه ای برای نوشتن کتاب هایش استخدام می کرده و موسولینی نوشتن «معشوقه کاردینال» را به کمک یکی از دوستان نویسنده اش به پایان برده است. شاید چون فتح ادبیات از مرزهای بیرونی ناممکن است، بعضی سیاستمداران رنگ عوض می کنند و به عاشقانه نویس های سطحی تبدیل می شوند تا ادبیات را از درون فتح کنند.

در آثار تمام این نویسنده های جعلی، زمینه های مشترکی دیده می شود که داستان های آن ها را به هم نزدیک می کند. به نظر می رسد، این نویسنده های جعلی متنی را ادبی می دانند که لزوما ملال آور باشد، توصیف های کشدار و نالازم و طرح های ضعیف داستانی از مشخص ترین ویژگی های مشترک این داستان هاست. چهار نفری که نوشته هایشان برای این مطلب انتخاب شده (چرچیل، موسولینی، صدام حسین و قذاقی)، همگی قالب داستان را برای بیان حرف هایی انتخاب کرده اند که می توانسته اند در سخنرانی های عادی شان هم آن ها را بگویند. لحن های حماسی جعلی این داستان ها حاکی از این است که نویسندگانشان قصد داشته اند با تک تک کلمات، شخصیتی از خودشان بسازند که هیچ گاه نداشته اند. می دانیم که مرگ هیچ کدام از اینها برای ادبیات ضایعه ای مصیب بار نبوده است بر خلاف نویسندگان بزرگ ادبی.

ساورلا

چرچیل کتاب های زیادی نوشته است که بیشتر آن ها خاطرات او از جنگ جهانی و تئوری های سیاسی اش هستند تنها اثر داستانی چرچیل و از نخستین کتاب های او، رمان «ساورلا» بود که موفقیت چندانی در پی نداشت و در نهایت هفتصد پوند بیشتر عاید چرچیل نکرد. «ساورلا» ابتدا به صورت داستانی دنباله دار (بین ماه های می و دسامبر 1899) در نشریه ای انگلیسی منتشر شد و در سال 1900 به صورت کتابی مستقل در آمد. این رمان داستان وقوع انقلاب و از بین رفتن نظام دیکتاتوری در لائورانیاست. تصویر کشور خیالی لائورانیا در این کتاب، تصویر انگلستان زمان چرچیل، از دید خود اوست و بعضی از منتقدان معتقدند که شخصیت های این داستان هم بر آمده از آدم های زندگی شخصی چرچیل هستند. مثل قهرمان زن (ساورلا) که شبیه مادرش است و شخصیت پرستار داستان ملهم از پرستار شخصی اش. متنی که در ادامه می خوانید، پاراگرف های ابتدای «ساورلا» ست که با توصیف هایی شاعرانه و فریبنده شروع می شود و به سرعت با تغییر فضا، ماهیت سیاسی و قدرت مدار داستان آشکار می شود. در زمان نوشتن این کتاب، چرچیل بیست و چند سال بیشتر نداشت و هنوز فراز و فرودهای حیات سیاسی اش را تجربه نکرده بود. به همین خاطر برای مطالعه ذهنیت و آرزوهای چرچیل، شاید این اثر از هر نوشته دیگری ارزشمندتر باشد. چرچیل که در این داستان خودش را قهرمانی انقلابی می داند، یک سال بعد از انتشار «ساورلا» به عنوان عضو حزب محافظه کار وارد پارلمان شد. جالب ترین نکته در مورد رابطه داستان «ساورلا» و زندگی چرچیل، این جاست که نویسنده، یعنی مرد قدرتمند انگلیس، خودش را به عنوان قهرمان داستان در جبهه مقابل فرض کرده و دنیا را از دید آن طرفی ها نگاه کرده است. البته پس از تمام فراز و نشیب های سیاسی، مهم ترین نقش چرچیل را تلاش برای کاهش اختیارات سلطنت در سیاست انگلیس دانسته اند که رگه هایی از این تفکر را می توان در رمانش هم دید.

در زمان نوشتن این کتاب، چرچیل بیست و چند سال بیشتر نداشت و هنوز فراز و فرودهای حیات سیاسی اش را تجربه نکرده بود. به همین خاطر برای مطالعه ذهنیت و آرزوهای چرچیل، شاید این اثر از هر نوشته دیگری ارزشمندتر باشد.

«باران سنگینی باریده بود. با این حال آفتاب داشت از شکاف بین ابرها می تابید و روی خیابان ها، خانه ها و پارک های لانورانیا سایه می انداخت؛ سایه هایی که مدام شکل عوض می کردند. در آفتاب همه چیز از شدت خیسی می درخشید. گرد و غبار خوابیده بود. هوا خنک بود و درختان، سبز و دل انگیز خودنمایی می کردند. اولین باران بعد از گرمای تابستان بود و خبر از شروع پاییزی مطبوع می داد که لائورانیا را بهشت هنرمندان، بیماران و خوشگذران ها می کرد. باران شدیدی بود اما نتوانسته بود جمعیتی را که در میدان بزرگ رو به روی پارلمان جمع شده بودند پراکنده کند. خوشایند بود. اما نتوانسته بود نگاه های خشمگین و نگران آن ها را عوض کند و حسابی خیسشان کرده بود اما نتوانسته بود شور و حراتشان را سرد کند.

به وضوح چیزی داشت به بار می نشست. ساختمان زیبای پارلمان که نمایندگان مردم همدیگر را آن جا ملاقات می کردند چهره ای غم انگیز به خود گرفته بود؛ چهره ای که حتی مجسمه ها و نشان های افتخار (که مردمانی هنر دوست در گذشته های دور نمای ساختمان را با آن ها طراحی کرده بودند) هم نمی توانستند آن را از بین ببرند. گروهی از سواران نیزه دار گارد ریاست جمهوری در پایین پله های ساختمان به خط شده و تعداد قابل توجهی از نیروهای پیاده نظام، فضای گسترده ای را در جلوی ورودی ساختمان اشغال کرده بودند. مردم پشت این سربازان، بقیه منظره را پر کرده بودند. آن ها در میدان بزرگ و خیابان های منتهی به آن جمع شده و به زحمت از مجسمه های یاد بود پر شمار کنار خیابان ها بالا رفته بودند؛ مجسمه هایی که دولت برای زنده نگه داشتن یاد قهرمان های گذشته ساخته بود. مردم طوری روی این مجسمه ها را پوشانده بودند که مجسمه ها شبیه تلی از انسان به نظر می رسیدند. حتی درخت ها هم پوشیده از آدم بودند. پنجره ها و بام های بعضی خانه ها و دفتر های مشرف به این صحنه نیز لبریز از تماشاگر بود. شور و هیجان، این جمعیت انبوه را به خروش آورده بود. شعله خشم در میان جمعیت زبانه می کشید، گویی توفانی سهمگین دریایی نامتلاطم را در نوردیده باشد. در هر گوشه و کنار مردی را می دیدی که روی بلندایی در میان افرادش ایستاده است و برای کسانی که صدایش به آن ها می رسد نطق غرایی ایراد می کند. بعد هلهله و فریاد هزاران نفر از جمعیت به هوا می خاست؛ جمعیتی که یک کلمه هم از حرف های مرد به گوششان نمی رسید اما منتظر بهانه ای برای نشان دادن احساساتشان بودند.

آن روز در تاریخ لائورانیا روز بزرگی بود. پنج سال بود که مردم تحقیرهای قوانین حکومت دیکتاتوری را (از جنگ داخلی به  بعد) تحمل کرده بودند. قدرت حکومت  و خاطره هرج و مرج گذشته، در یاد شهروندان هوشیارتر، بسیار پر رنگ بود. با این حال از همان ابتدا هم زمزمه های اعتراض شنیده می شد. بسیاری از معترضان جزو سپاهیان طرف بازنده بودند که در جنگی طولانی- که به پیروزی آنتونیومولا را منجر شد- شرکت داشتند بعضی از آن ها زخمی شده بودند و اموال شان مصادره شده بود، بعضی دیگر اسیر شده بودند و بسیاری از آن ها دوستان و بستگانی را (که با آخرین نفس هایشان آن ها را به ادامه جنگ تا آخرین قطره خون وصیت کرده بودند) از دست داده بودند.»

برش‌هایی از رمان آخر صدام، موسولینی و معمر قذافی را در ادامه بخوانید ...

بخش ادبیات تبیان


منبع: مجله داستان همشهری- شماره پنج