تبیان، دستیار زندگی
باید علّت نگرانی مأمون را درك می‌كردم. او می‌ترسید آنجا هم مردم شیفته ی امام رضا (ع) شوند!...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اگر با تو باشم - داستان شانزدهم


«ماندنش در آنجا به صلاح نیست. به زودی باید برگردد! همین كه گفتیم».

این روز ها مأمون كلافه بود. چون خودش امام(ع) را از مدینه به خراسان، آن هم از راه اهواز احضار كرده بود.

ابوهاشم یكی از دوستداران امام، خودش را به ایشان رساند تا حضرت را ببیند. امّا حضرت دچار كسالت شده بودند. پزشك كنار ایشان كه نشست، حضرت فرمودند تا دو گیاه را آماده كنند و بی شك بعد از خوردن آن ها بهبود یابند.


امّا پزشك گفت:

اگر با تو باشم - داستان شانزدهم

این گیاهان در این فصل نبوده و نیست. حضرت نشانی ای را به آنها دادند و فرمودند:

به سمت شیروان رفته و در آنجا از كنار رودخانه ای گیاهان را از مردی بخواهید.

حالا امام از گیاهان تناول نموده و بهبود حاصل شده بود. پزشك مداوم از من سؤال می كرد:

این شخص كیست؟ گفتم:

فرزند رسول خدا.

دوباره گفت: او جانشین و وصیّ پیغمبر است؟

گفتم: بله!

باید علّت نگرانی مأمون را درك می‌كردم. او می‌ترسید آنجا هم مردم شیفته ی امام رضا (ع) شوند!


منبع: الخرایج و الجرایح ج 2 ص 661 ح 4

بخش حریم رضوی