اگر با تو باشم - داستان دهم
شمشیرش در زیر آفتاب سوزان مكه می درخشید. مدت زیادی منتظر مانده بود بالاخره درختی تناور و سایه گستر پیدا كرد و درکنار آن نشست. این خاصیت گرمای طاقت سوز خورشید مكّه است كه هر موجود زنده ای را به دنبال سرپناه و سایه ای بكشاند.
بی صبرانه و هیجان زده چشم به راه اَخرش بود و مدام زیر لب تكرار می كرد: فحاشی آن هم به علی بن موسی؟!...
صدایی به گوشش رسید. در جست و جوی صدا از جایش برخاست. روبرویش غلام امام رضا(ع) ظاهر شد. غلام گفت:
نامه ای از سوی امام برایت آورده ام.
متعجب نامه را باز كرد. اشك از گوشه چشمانش جاری بود، حكایت این اشک ها از مطالب نامه بود.
نامه ی حضرت چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم. به حقی كه برگردن تو دارم سوگندت میدهم كه آزاری به اَخرس نرسانی. خداوند حافظ من است و همان مرا بس.
حالا معنی سخن امام رئوف برایش جا افتاده بود، باید درس میگرفت و چه خوب تعلیم دید. اکنون آرامتر شده بود و به راهش ادامه می داد.
منبع : عیون اخبار الرضا (ع) جلد 2 صفحه 8
بخش حریم رضوی