اگر با تو باشم - داستان ششم
مهمان حضرت رضا(ع) بودم که مسکینی پشت در آمد اما همان جا ایستاد و در نزد.
امام دستشان را دراز کردند و از لای در کیسه ی کوچکی را بیرون بردند.
از کار حضرت متعجب شدم و گفتم: چرا این گونه مرد خراسانی را کمک می کنید؟ سکه های طلا در دستان پینه بسته ی مرد خود نمایی می کرد. بار دیگر پرسیدم: مگر نمی خواستید او را ببینید؟ مگر خطا کار بود. چه گناهی از او سر زده بود که دوست نداشتید چشم چدر چشمانش بیاندازید؟
چقدر ساده بودم. چه پرسش خامی کردم. شرمنده شدم و سرم را پایین انداخته و فقط سکوت کرد.
منبع: الکافی ج 4 ص 24
بخش حریم رضوی