پند مادر

دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می كرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز كرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیند.
سالها گذشت تا اینكه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش رسید . پسر كم كم نصیحتهای پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجی كرد، و در انتخاب دوستان بی دقت شد . هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند . روزها می گذشت و پسر برای تامین هزینه های خود هر بار تكه ای از زمینهای پدرش را می فروخت .
مادرش كه شاهد كارهای او بود ، سعی می كرد پسرش را متوجه اشتباهش بكند . یك روز پسر برای اینكه خیال مادرش را راحت كند به او قول داد كه دوستانش را آزمایش كند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می كند و او دوستان خوبی دارد.
فردای آنروز پسر در حالیكه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت : چند هفته ای است كه موشی نابكار در منزل ما لانه كرده است و امان ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز كرده است.
آنها در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره كردند كه چطور ممكن است موش یك جسم فلزی را بجود ، ولیكن حرفهای او را تایید كردند و گفتند: حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریك كرده است.
مادر گفت: ” دوست خوب كسی هست كه حقایق را بگوید نه آنكه دروغ تو را راست پندارد.“ ولی پسر نپذیرفت.
پسر نزد مادرش رفت و گفت : ماجرای عجیبی را تعریف كردم ولی آنها به من احترام گذاشتند و به روی من نیاوردند . مادر گفت: ” دوست خوب كسی هست كه حقایق را بگوید نه آنكه دروغ تو را راست پندارد.“ ولی پسر نپذیرفت.
مادر مرد و پسر به كارهای خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .
روزی خیلی گرسنه بود، به دوستانش رسید كه در كنار سفره ای مشغول غذا خوردن بودند در كنار آنها نشست به امید آنكه تعارفی بكنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه ای بردارد ، ولیكن آنها به روی خود نیاوردند . پسرك شروع به تعریف كرد كه :” قرص نانی و تكه ای پنیر دیشب كنار گذاشته بودم ولیكن موشی تمام آنرا خورد .” دوستانش او را مسخره كردند و گفتند :” چطور ممكنست موشی یك نان درسته را بخورد .“ پسر به آنها گفت : ” چطور موش می تواند دسته هاون را بخورد ولی نمی تواند یك نان درسته را بخورد . ”
به یاد پندهای مادرش افتاد و فهمید چقدر اشتباه كرده است ولیكن افسوس كه دیگر دیر شده بود و راهی نداشت.
منبع: سایت کودکان