تبیان، دستیار زندگی
من در17 سالگی جا موندم . هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من هنوز17 سالمه!


من در17 سالگی جا موندم . هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی  سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!


من هنوز17 سالمه!

من در17 سالگی جا موندم . نمی دو نم چرا پس از گذشت 30 سال و فرسودگی سلول های بدنم هنوز هر وقت به عکس همرزمانم و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی سال برام محو (همسر فرزندانم  خانه زندگی شغل) میشه. احساس می کنم در داخل سنگر نشستم و هر لحظه ممکن  است که بچه ها  با شیطنت های خاص خودشان  داخل سنگر شوند.

احساس می کنم فرهاد در رابطه با کمین دشمن سخت نگرانه و دنبال راه حلی برای از بین بردن اونه. ساعت 2 نیمه شب با فریاد پاشو پیدا کردم منو از خواب بیدار میکنه .

احساس می کنم شهید .... که به تازه گی فرمانده گروهان گردان حضرت امیر شده با نگرانی کالک منطقه رو آوورده و در رابطه با نحوه عمل کردن روی منطقه مشتاق نظرات همرزماشو بدونه .

احساس می کنم خون گرم رحیم روی دستام جاریه و من بشدت با فشار روی زخم سعی می کنم خونریزی رو بند بیارم . اما اون فریاد می زنه :"برو ، بچه ها منطقه رو توجیه نیستن. برو برو . وای وای امشب مگه چه مناسبتیه؟ اینهمه چراغانی و نور خدایا چرا همه جا اینقدر زیبا شده! چراغایی از همه رنگ خصوصاً سبز و قرمز عینا نیمه شعبانه  . با خیسی صورتم و بوی تند باروت تازه متوجه شدم  روبروی پتروشیمی عراقیا بعد از میدون امام رضا و شهرک دوئیجی  بواسطه انفجاری ....... بیهوش شدم و چراغای زیبا همون تیرای رسام دشمنه که داره از بالای سرم رد میشه و نورای زیبا همون آتیشه انفجار گلوله های دشمن و منوره.

احساس می کنم فرهاد در رابطه با کمین دشمن سخت نگرانه و دنبال راه حلی برای از بین بردن اونه. ساعت 2 نیمه شب با فریاد پاشو پیدا کردم منو از خواب بیدار میکنه .احساس می کنم شهید .... که به تازه گی فرمانده گروهان گردان حضرت امیر شده با نگرانی کالک منطقه رو آوورده و در رابطه با نحوه عمل کردن روی منطقه مشتاق نظرات همرزماشو بدونه .احساس می کنم...

می خوام بلند شم و بچه ها رو بطرف هدف هدایت کنم  دوباره همه جا یک حالت زیبایی  پیدا میکنه  همه جا مثل نور روشن شده.  قاسم ، علی ، محمد ، فرهاد؛ خدایا! اینا مگر شهید نشدن اینها اینجا چیکار می کنن . پاک گیج شدم  .حالتی مانند سبکی و پرواز بهم دست میده  خوشی ای که تا حالا تجربه نکردم  . احساس غربیه .

سراسر بدنم درد می گیره. عجب درد جانکاهی! حتی توان فریاد کشیدن هم ندارم.  بی اختیار کلمه آخ از دهانم خارج میشه . صدای پرستار که فریاد میزنه دکتر دکتر! بهوش اومد . تازه منو متوجه شرایطم میکنه.  تهران بیمارستان ساسان.

آره هر وقت به عکس همرزمام و تصویر جبهه و جنگ و خاطرات عزیزانم می رسم تمام این سی  سال برام محو می شه. من هنوز 17 سالمه!

اسماعیل مرتضایی

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع : فاش نیوز