عادت بد
شب ها بعد از شام، چند تا از حیوانات علفزار یک گوشه دور هم جمع می شدند. آن قدر از این و آن می گفتند تا وقت بگذرد و خوابشان بگیرد. بعد هر كدام راه خانه اش را می گرفت، می رفت و می خوابید. فردا شب، همان ساعت برمی گشت، همان جا.
آنها عادت كرده بودند كه اگر یک شب كسی نمی آمد، پشت سرش حرف می زدند و مسخره اش می كردند. شبی خرگوش سفیده كه از این وضع خسته شده بود با یک چمدان پیش آنها رفت و گفت: آمده ام خداحافظی. می خواهم یکی دو روز بروم آن طرف علفزار و سری به نوه هایم بزنم. چون دوست ندارم كه وقتی نیستم درباره ام حرف بزنید، به پدرِ پدرِ پدربزرگم كه سال ها پیش به آسمان رفته و یک ستاره شده گفتم كه به حرف هایتان گوش بدهد.
اگر درباره ی من حرف زدید از آسمان پا یین بیاید و دهانتان را بدوزد.
موش كور گفت: چه حرف ها !
خرگوش خاكستری گفت: ما از این عاد تهای بد نداریم. خیالت راحت!
خرگوش سفیده جست زد و رفت. چند متر آن طرف تر زمین را كند. یک راهرو درست كرد و از زیرزمین به آنها نزدیک شد. صدای موش كور را شنید كه گفت: خوب شد كه رفت، خیلی غُر می زد.
خرگوش سفیده صدایش را كلفت كرد و داد زد: چرا به خودش نگفتی كه دیگر غُر نزند؟
همه ترسیدند و لرزیدند.
جوجه تیغی به زور خندید و با صدای لرزان گفت: نترسید بابا هیچ كاری نه از دست آن بر می آید و نه از دست پدرِ پدرِ پدر بزرگش.
خرگوش سفیده فریاد زد: مثل این كه نمی خواهید این عادت بدتان را كنار بگذارید. الآن از آسمان می آیم پا یین و حسابتان را می رسم.
خرگوش خاكستری به آسمان نگاه كرد و گفت: به من رحم كن. من هم از خودتان هستم. قول می دهم نه پشت كسی حرف بزنم و نه هرجا كه پشت كسی حرف زدند، آنجا بمانم. الآن هم از اینجا می روم. » و جست زد و رفت.
جوجه تیغی و موش كور نگاهی به هم كردند و پا گذاشتند به فرار.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:شاهد کودک