زنده ایم اما ...
شمس را در مثنوى نمىآراستى، اگر دیده بودى، خورشید، چهسان، هر صبح برسر و روى موعود ما بوسه مىزند;چهسان، هر شب، ماه در گوشهى محراب سهله، به عقیق خاتم او مىاندیشد; چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خودمىآویزند; چه دلفریب غنچههایى، كه در نسیم یادش، سینه مىگشایند!
نى را بهشكایت نمىخواندى، اگر دیده بودى، در نیستان چه آتشى افتادهاست!
اى قیامتگاه محشر! در این غوغاى عاشقپیشگىها، كسى هم تو را جست؟ كسى گفت آیا، به شكرخوارى، نباید از شكرساز غفلت كرد؟ به مهپرستى، از آسمان نباید چشم دوخت؟ شراب نیمخورده نباید، به پاى درختان انگور ریخت؟ دهان را كه معدن بوسه و كلام است، از ناسزا نباید انباشت؟
دوست دارد یار این آشفتگى
كوشش بیهوده، به از خفتگى ...؟
ولى من كه هزار زخم شرافت، در مریضخانهى عشقم، با تو مىگویم. از درازى راه; از سنگینى بار; از گل اندودى دل; ازپا و دستبى دست و پا; از گنگى سر; از تنگى رزق; از بىرحمى باغبانهایى كه فقط، پاییز و زمستان، آهن به در چوبینباغ مىكوبند، و تیغ و تبر را خط و نشان مىكنند.
با تو مىگویم. از شوكران غیبت، كه هنوز بر جام انتظار مىریزد; از بغضهاى جمعه شب، كه گلو مىفشارد، سینهمىدراند، و عبوس مىنشیند.
باور كن كه بى عمر، زندهایم ما.
و این بس عجب مدار;
«روز فراق را كه نهد، در شمار عمر» .
كه گفت عمر ما كوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.
روزگار درازى است در نزدیكترین قله به آسمان - میان ابرها - نفس از كوهستان سرد زندگى گرفته است.
بى عمر هم مىتوان زندگى كرد، و ما این گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اكنون، پاس داشتهایم.
اى شادترینغم !
شكوه تو، چنین مرا به شكوه واداشت، و من از صبورى تو در حیرتم.
آرزونامههاى مرا كه یك یك، پر مىدهم، به دانهاى در دام انداز، و آنگاه، جملهاى چند برآن بیفزا; تا بدانم كه نوشتن راخاصیتى استشگرف.
اینك كودك دل را به خواب مىبرم:
«شكوه چرا؟ مگر نه اینكه غیبت، سراپردهى جلال است، و غمگنانهترین فریاد عاشقان، جشن حضور؟».
بخش مهدویت تبیان
رضا بابایی