تبیان، دستیار زندگی
شمس را در مثنوى نمى‏آراستى، اگر دیده بودى، خورشید، چه‏سان، هر صبح برسر و روى موعود ما بوسه مى‏زند;چه‏سان، هر شب، ماه در گوشه‏ى محراب سهله، به عقیق خاتم او مى‏اندیشد; چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خودمى‏آویزند; چه دلفریب غنچه‏هایى، كه در نسیم یادش، سین
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

زنده ایم اما ...

امام زمان

شمس را در مثنوى نمى‏آراستى، اگر دیده بودى، خورشید، چه‏سان، هر صبح برسر و روى موعود ما بوسه مى‏زند;چه‏سان، هر شب، ماه در گوشه‏ى محراب سهله، به عقیق خاتم او مى‏اندیشد; چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خودمى‏آویزند; چه دلفریب غنچه‏هایى، كه در نسیم یادش، سینه مى‏گشایند!

نى را به‏شكایت نمى‏خواندى، اگر دیده بودى، در نیستان چه آتشى افتاده‏است!

اى قیامتگاه محشر!

در این غوغاى عاشق‏پیشگى‏ها، كسى هم تو را جست؟

كسى گفت آیا، به شكرخوارى، نباید از شكرساز غفلت كرد؟ به مه‏پرستى، از آسمان نباید چشم دوخت؟ شراب نیم‏خورده نباید، به پاى درختان انگور ریخت؟ دهان را كه معدن بوسه و كلام است، از ناسزا نباید انباشت؟

كسى گفت آیا:

دوست دارد یار این آشفتگى

كوشش بیهوده، به از خفتگى ...؟

ولى من كه هزار زخم شرافت، در مریضخانه‏ى عشقم، با تو مى‏گویم. از درازى راه; از سنگینى بار; از گل اندودى دل; ازپا و دست‏بى دست و پا; از گنگى سر; از تنگى رزق; از بى‏رحمى باغبانهایى كه فقط، پاییز و زمستان، آهن به در چوبین‏باغ مى‏كوبند، و تیغ و تبر را خط و نشان مى‏كنند.

شمس را در مثنوى نمى‏آراستى، اگر دیده بودى، خورشید، چه‏سان، هر صبح برسر و روى موعود ما بوسه مى‏زند;چه‏سان، هر شب، ماه در گوشه‏ى محراب سهله، به عقیق خاتم او مى‏اندیشد; چه انبوه ستارگان، غبار راه او، بر خودمى‏آویزند; چه دلفریب غنچه‏هایى، كه در نسیم یادش، سینه مى‏گشایند!

با تو مى‏گویم. از شوكران غیبت، كه هنوز بر جام انتظار مى‏ریزد; از بغضهاى جمعه شب، كه گلو مى‏فشارد، سینه‏مى‏دراند، و عبوس مى‏نشیند.

باور كن كه بى عمر، زنده‏ایم ما.

و این بس عجب مدار;

«روز فراق را كه نهد، در شمار عمر»  .

كه گفت عمر ما كوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.

روزگار درازى است در نزدیك‏ترین قله به آسمان - میان ابرها - نفس از كوهستان سرد زندگى گرفته است.

بى عمر هم مى‏توان زندگى كرد، و ما این گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اكنون، پاس داشته‏ایم.

اى شادترین‏غم !

شكوه تو، چنین مرا به شكوه واداشت، و من از صبورى تو در حیرتم.

آرزونامه‏هاى مرا كه یك یك، پر مى‏دهم، به دانه‏اى در دام انداز، و آنگاه، جمله‏اى چند برآن بیفزا; تا بدانم كه نوشتن راخاصیتى است‏شگرف.

اینك كودك دل را به خواب مى‏برم:

«شكوه چرا؟ مگر نه این‏كه غیبت، سراپرده‏ى جلال است، و غمگنانه‏ترین فریاد عاشقان، جشن حضور؟».

بخش مهدویت تبیان


رضا بابایی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.