تبیان، دستیار زندگی

شعر عاشورایی (بخش دوم )

خون می بارد از آسمان

برخی اشعار همانند شعر عاشورایی ،شعر منقبت ،شعرمناجاتی ،شعر رضوی، شعر انتظار ،در طول سال در ایام خاصی در مجالس ومحافل مختلف بصورت فردی و یا جمعی به سبک های مختلف خوانده می شود که بسیار زبیا وجذاب است.
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مینا بای
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شعر عاشورایی

 

شعر؛ زبان مشترک همه انسانها درهمه قرون مختلف می باشد،  کلمات در زبان شعر به جهت نوع چیدمان ومعماری واژگان می تواند حالات درونی انسانها را تغییر دهد، همه ما انسانها  احساسات مشترک داریم،  اما بسیاری از ما،  در بیان ادای این احساس و نحوه  انتقال آن به مخاطب  دچار تردید در یافتن کلمات مناسب  می شویم،  که بتواند به نحو احسنت  پیام ما ، را  انتقال دهد .هنر شاعران در این است ،  که آنان  این پیام را به نحو بسیار مطلوب به فرد ویا جامعه انتقال می دهند ،  برخی اشعار بقدری عمیق هستند ، که ماهها ، سالها و حتی قرنها درذهن جامعه باقی می ماند ، و ماندگار می شود، شعر در حقیقت    بیان احساس وعواطف همانند :عشق ، مهر ، وفا ، محبت ، بخشش ،ایثار ،دلدادگی ،ترحم ،مودت ، اخلاص  ......و ، یا می تواندبیانگر احساس خشم ، نفرت ،ویا سایر احساسات ما انسانها  باشد .

برخی اشعار همانند  شعر عاشورایی ،شعر منقبت ،شعرمناجاتی ،شعر رضوی، شعر انتظار ،در طول سال  در ایام خاصی در مجالس ومحافل  مختلف بصورت فردی و یا  جمعی  به سبک های مختلف خوانده می شود  که بسیار زبیا وجذاب است ، تصور کنیدآن نوحه هایی که در ایام محرم وصفر ودهه عاشورا توسط دستجات عزاداری  در شهرهای مختلف و حتی کشور های مختلف  خوانده می شود،  چه شور،عشق ، وجد می تواند  ایجاد می کند واحساسات درونی وخفته میلیونها انسان را برانگیخته  وبیدار  کند  ، گاه آدمی تصور می کند که واژگان  نیز در شعر عاشورایی همانند  دستجات   عزاداران حضرت سید الشهدا(ع) مشغول سینه زنی ونوحه خوانی  هستند،  این همان جوهر شعر است،  که کلمات خشک و بی روح وپراکنده توسط  معماری کلمات توسط  شاعر ساخته وپرداخته می شود،  و این اشعار  بار القایی  خاصی دارد که می تواند مخاطب خودرا با مبدا آفرنیش اتصال دهد.

 

 

شاید من شاعر تو را کم می شناسم 
 

وقتی تو را تنها به ماتم می شناسم 

وقتی تمام سال هستم از تو غافل 

 
 

تنها تو را گاه محرم می شناسم 

تو روح دریایی پر از جوش و خروشی 

 
 اما تو را در حد شبنم می شناسم

تنها تو را در شعر هایم می نویسم 

 
 تنها تو را در واژه هایم می شناسم

تنها غمم را با تو می گویم در این شعر 

 
 

تنها تو را در شهر، محرم می شناسم 

افسوس تنها از قیامت العطش را... 

 
 

افسوس راهت را چه مبهم می شناسم 

از دشمنانت دست و خنجر های خونین 

 
 

از دوستانت قامتی خم می شناسم 

من ذره ای هستم که تنها فکرم این است 

 
 

آیا تو را خورشید عالم می شناسم؟ 

شادم که شعرم پر شد از لفظ تو ای عشق! 

 
 

هر چند در معنا تو را کم می شناسم 

شعر: حسین حاج هاشمی

 

 

سرنی در نینوا می ماند اگر زینب نبود 

 
 

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود 

چهره سرخ حقیقت بعد از آن توفان رنگ 

 
 

پشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبود 

چشمه فریاد مظلومیت لب تشنگان 

 
 

در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبود 

زخمه زخمی ترین فریاد، در چنگ سکوت 

 
 

از طراز نغمه وا می ماند اگر زینب نبود 

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ 

 
 در گلوی چشم ها می ماند اگر زینب نبود
ذوالجناح دادخواهی، بی سوار و بی لگام 
 

در بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبود 

در عبور از بستر تاریخ، سیل انقلاب 

 
 

پشت کوه فتنه ها می ماند اگر زینب نبود 

قادر طهماسبی

 

ای کوفیان چه شد سخن بیعت حسین 

 
 

و آن نامه‌ها و آرزوی خدمت حسین 

ای قوم بی‌حیا چه شد آن شوق و اشتیاق 
 

آن جد و هد درطلب حضرت حسین 

از نامه‌های شوم شما مسلم عقیل 

 
 

با خویش کرد خوش الم فرقت حسین 

با خود هزار گونه مشقت قرار داد 

 
 

اول یکی جدا شدن از صحبت حسین 

او را به دست اهل مشقت گذاشتید 

 
 

کو حرمت پیمبر و کو حرمت حسین 

ای وای بر شما و به محرومی شما 

 
 

افتد چو کار با نظر رحمت حسین 

دیوان حشر چون شود و آورد بتول 

 
 

پر خون به پای عرش خدا کسوت حسین 

"وحشی بافقی"

 

 

ای فلک ، آل علی را از وطن آواره کردی 

 
 

ز آن سخن در کربلا شان بُردی و بیچاره کردی 

تاختی از وادی ایمن غزالان حرم را 
 پس اسیر پنجه گرگانِ آدم‌خوار کردی

جسم پاک شیر مردان را نمودی پاره پاره 

 
 هم دل شیر خدا را زین مصیبت پاره کردی

گوشوار عرش رحمن را بریدی سر ، پس آنگه 

 
 

دخترانش را زکین بی گوشوار و یاره کردی 

جبهة فرزند زهرا را ز سنگ کین شکستی 

 
 

تو مگر ای آسمان دل را ز سنگ خاره کردی 

تا کنی خورشید عصمت را به ابر کینه پنهان 

 
 دشت را ز اعدای دین پر ثابت و سیاره کردی

جورها کردی از اول در حق پاکان و لیکن 

 
 در حق آل پیمبر جور را یک باره کردی

کودکی دیدی صغیر اندر میان گا هواره 

 
 چون نکردی شرم و زکین قصد آن گهواره کردی
چاره می ‌جستند در خاموشی آن طفل گریان 
 

خود تو در یک لحظه از پیکان تیرش چاره کردی 

سوختی از آتش کین خانة آل علی را 

 
 

و ایستادی بر سر آن آتش و نظّاره کردی 

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفایت 

 
 آوخ از بیداد و داد از جور و فریاد از جفایت

آسمانا جز به کین آل پیغمبر نگشتی 

 
 

تا نکُشتی آل زهرا را از این ره بر نگشتی 

چون فکندی آتش کین در حریم آل یاسین 

 
 

ز آه آتش بارشان چون شد که خاکستر نگشتی 

چون حسین بن علی با لشکر کین شد مقابل 

 
 

از چه پشتیبان آن سلطان بی لشکر نگشتی 

چون دچا ر موج غم شد کشتی آل محمد 
 

از چه رو ای زورق بیداد بی لنگر نگشتی 

علامه  ملک الشعرا بهار

 

 

بارد چه؟خون!که دیده،چه سان؟روز و شب!چرا؟ 

 
 

از غم،کدام غم؟غم سلطان کربلا! 

نامش چه بود؟حسین!ز نسل که؟از على! 

 
 

مامش که بود؟فاطمه!جدش که؟مصطفى 

‏چون شد؟شهید شد!به کجا؟دشت ماریه 

 
 

کى؟عاشر محرم!پنهان؟نه،بر ملا 

شب کشته شد؟نه،روز،چه هنگام؟وقت ظهر 

 
 

شد از گلو بریده سرش؟نى،نى،از قفا! 

سیراب کشته شد؟نه!کسى آبش نداد؟داد! 

 
 

که؟شمر،از چه چشمه!از سر چشمه فنا! 

مظلوم شد شهید؟بلى!جرم داشت؟نه! 

 
 

کارش چه بود؟هدایت! یارش که بد؟خدا 

این ظلم را که کرد؟یزید!این یزید کیست؟ 

 
 

زاولاد هند،از چه کس؟از نطفه زنا 

خود کرد این عمل؟نه،فرستاد نامه‏اى 

 
 

نزد که؟نزد زاده مرجانه دغا 

ابن زیاد،زاده مرجانه بد؟نعم 

 
 

از گفته یزید تخلف نمود؟ لا! 

این نابکار کشت‏حسین را به دست‏خویش؟ 

 
 

نه،او روانه کرد سپه سوى کربلا 

میر سپه که بد؟عمر سعد!او برید 

 
 حلق عزیز فاطمه؟نه،شمر بى‏حیا

خنجر برید حنجر او را نکرد شرم؟ 

 
 

کرد،از چه پس برید؟نپذیرفت از او قضا 

بهر چه؟بهر آنکه شود خلق را شفیع 

 
 

شرط شفاعتش چه بود؟نوحه و بکا 

کس کشته شد هم از پسرانش؟بلى،دو تن 

 
 

دیگر که؟نه برادر!دیگر که؟اقربا 

دیگر پسر نداشت؟چرا داشت،آن که بود؟ 

 
 

سجاد!چون بد او؟به غم و رنج،مبتلا 

ماند او به کربلاى پدر؟نى،به شام رفت 
 

با عز و احتشام؟نه،با ذلت و عنا! 

تنها؟نه با زنان حرم،نامشان چه بود؟ 

 
 

زینب،سکینه،فاطمه،کلث وم بینوا 

بر تن لباس داشت؟بلى،گرد روزگار 

 
 

بر سر عمامه داشت؟بلى،چوب اشقیا 

بیمار بد؟بلى!چه دوا داشت؟اشک چشم 

 
 

بعد از دوا غذاش چه بد؟خون دل غذا 

کس بود همدمش؟بلى اطفال بى‏پدر 

 
 

دیگر که بود؟تب،که نمى‏گشت از او جدا 

از زینت زنان چه به جا مانده بد؟دو چیز 

 
 

طوق ستم به گردن و خلخال غم به پا! 

گبر این ستم کند؟نه!یهود و مجوس؟نه 

 
 

هندو؟نه!بت پرست؟نه!فریاد از این جفا 

«قاآنى‏»است قایل این شعرها؟بلى 

 
 

خواهد چه؟رحمت.از که؟ز حق!کى؟صف جزا

قاآنی شیرازی

 

این جامه سیاه فلک در عزای کیست؟! 

 
 

وین جیب چاک گشته صبح از برای کیست؟! 

این جوی خون که از مژه خلق جاری‌ است 

 
 

تا در مصیبت که و بر ماجرای کیست؟! 

این آه شعله‌ور که ز دل‌ها رود به چرخ 

 
 

ز اندوه دل‌گداز و غم جانگزای کیست؟! 

خونی اگر نه دامن دل‌هاگرفته است 

 
 

این سخت دل به دامن ما خون‌بهای کیست؟! 

گر نیست حشر و در غم خویش است، هر کسی 

 
 

در آفرینش این‌همه غوغا برای کیست؟! 

شد خلق مختلف ز چه با نوحه متفق؟ 

 
 

این‌گونه جن و انس و ملک در عزای کیست؟! 

هندو و گبر و مؤمن و ترسا به یک غمند 

 
 

این جان از جهان شده تا آشنای کیست؟! 

ذرات، از طریق صدا نوحه می‌کنند 

 
 

تا این صدا ز ناله انده‌فزای کیست؟! 

صاحب عزا کسی است که دل‌هاست جای او 

 
 

دل‌ها جز آن‌که مونس دل‌هاست، جای کیست؟! 

آری خداست در دل و صاحب عزا، خداست 

 
 

ز آن هردلی به تعزیه شاه کربلاست... 

وصال شیرازی

 

خیز و جامه نیلی کن روزگار ماتم شد 

 
 

دور عاشقان آمد نوبت محرم شد 

نبض جاده بیدار از بوی خون خورشید است 

 
 

کوفه رفتن مسلم گوییا مسلم شد 

پای خون دل واکن دست موج پیدا کن 
 

رو به سوی دریا کن ساحلی فراهم شد 

هرکه رو به دریا کرد آبروی ساحل شد 

 
 

خنده را ز خاطر برد آن‌که گریه‌محرم شد 

تشنه اضطراب آورد آب می‌شود عباس 

 
 گو فرات خیبر شو، مرتضی مصمم شد

نوبت حسین آمد کآورد به میدان رو 

 
 

نه فلک به جوش آمد منقلب دو عالم شد 

خاک شعله‌پوش آمد چرخ در خروش آمد 

 
 

آسمان به جوش آمد کشته اسم اعظم شد 

بر سر از غم زهرا خاک می‌کند مریم 

 
 

با مصیبت خاتم تازه داغ آدم شد

یوسفعلی میرشکاک

 


 

شهرام ابهری

بخش ادبیات تبیان