تبیان، دستیار زندگی
آن روز قرار بود خانم معلم، نمره‌های امتحان درس ریاضی را كه جلسه قبل از بچه‌ها گرفته بود، اعلام كند. كسانی كه خوب امتحان داده بودند، اصلا ترسی نداشتند و دلشان می‌خواست هرچه زودتر نمره‌های خود را بفهمند؛ اما بچه‌هایی كه ورقه‌شان را بد نوشته بودند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یك نمره بد!

یك نمره بد!

آن روز قرار بود خانم معلم، نمره‌های امتحان درس ریاضی را كه جلسه قبل از بچه‌ها گرفته بود، اعلام كند. كسانی كه خوب امتحان داده بودند، اصلا ترسی نداشتند و دلشان می‌خواست هرچه زودتر نمره‌های خود را بفهمند؛ اما بچه‌هایی كه ورقه‌شان را بد نوشته بودند، حال خوبی نداشتند. سارا كوچولو كه توی گروه دوم بود و خودش می‌دانست خوب امتحان نداده خیلی دلهره داشت.

بچه‌ها تازه به كلاس آمده بودند و باهم در مورد امتحان حرف می‌زدند. خانم معلم وارد كلاس شد و با ورود او، همه ساكت و از جایشان بلند شدند و با اجازه خانم دوباره روی نیمكت‌هایشان نشستند.

خانم معلم روی صندلی خودش نشست و گفت كه ورقه‌ها را صحیح كرده است و تا چند لحظه دیگر نمره‌ها را می‌خواند و تذكر هم داد كه همگی باید ورقه‌هایشان را به پدر یا مادرشان بدهند تا زیر آن را امضا كنند.

با این حرف خانم توی كلاس همهمه شد. خانم معلم از آنها خواست ساكت باشند و بعد بچه‌ها را یكی‌یكی صدا ‌زد و برگه امتحانی هركس را به خودش ‌داد.

بالاخره نوبت سارا شد و خانم اسمش را خواند و او با نگرانی به كنار میز رفت و آنجا ایستاد. خانم معلم نگاهی به سارا انداخت و سری تكان داد و گفت: سارا اصلا از شما انتظار نداشتم؛ ‌شدی 8 ،چرا؟

سارا كه هیچ حرفی برای گفتن نداشت سرش را پایین انداخت و آهسته و با صدایی لرزان گفت: اجازه خانم...

خانم معلم ادامه داد: این ورقه رو بده به مادرت امضا كنه و بگو حتما بیاد مدرسه تا ببینم علت این نمره ضعیفت چیه؟

سارا این حرف خانم را كه شنید سرش را بالا گرفت و با ترس و نگرانی گفت: خانم اجازه، تو رو خدا‌ به مامانم نگید. اگه بفهمه خیلی ناراحت و عصبانی میشه؛ قول می‌دم كه دفعه بعد نمره خوبی بگیرم.

ـ شما اگه به فكر ناراحتی مامانت بودی، خوب درس می‌خوندی تا نمره خوبی بگیری و خوشحالش كنی نه این‌كه این جوری باعث ناراحتیش بشی.

سارا همان طور كه پایین را نگاه می‌كرد، با بغض گفت: تنبلی كردیم خانوم، ببخشید؛ دیگه تكرار نمی‌شه.

خانم معلم كمی فكر كرد و بعدش گفت: حالا برو بشین ببینم چی میشه.

سارا با ناراحتی رفت و سر جایش نشست؛ اما یك لحظه فكر این كه مو‌ضوع را چطور باید به مادرش بگوید از ذهنش بیرون نمی‌رفت. باید یك راه‌حلی پیدا می‌كرد؛ اما چیزی به فكرش نمی‌آمد و كاری نمی‌توانست بكند چون این مشكل را خودش با درس نخواندن به وجود آورده بود و حتی به خاطر آورد كه چقدر مامان و بابا از او خواسته بودند به جای بازیگوشی، درسش را به اندازه كافی بخواند و او گوش نكرده بود.

آخر كلاس او بازهم پیش خانم معلم رفت و اینقدر اصرار كرد تا خانم قبول كرد كه مادرش به مدرسه نیاید؛ اما گفت كه باید ورقه را امضا كند و حالا او مانده بود كه ماجرا را چطور به مادرش بگوید. چند راه‌حل به نظرش آمد؛ اما هیچ كدام خوب نبودند، او حتی به این فكر افتاد كه ورقه را به مادرش نشان ندهد؛ اما نمی‌شد و یك بار هم به فكر دروغ گفتن افتاد؛ ولی خیلی زود از این فكرش پشیمان شد، چون می‌دانست كه دروغ گفتن بخصوص به پدر و مادر كار بسیار بدی است و دست آخر به این نتیجه رسید كه راستش را بگوید، حتی اگر مامان دعوایش كند.

مدرسه كه تعطیل شد، او سریع خودش را به خانه رساند و زنگ زد و چند دقیقه بعد مادرش در را باز كرد. سارا با دیدن او دستش را محكم گرفت و گفت: مامان جون منو ببخش!

مادرش با تعجب گفت: ببخشمت آخه مگه چی شده اتفاقی افتاده؟‌

ـ شما بگو می‌بخشی تا بگم‌!

ـ بگو ببینم چی شده؛ نگرانم كردی.

ـ می‌بخشی.

ـ باشه می‌بخشم.

ـ مامان جون میدونی چی شده... و گریه‌اش گرفت و در همان حالت ورقه‌اش را از كیفش بیرون آورد و به مامان نشان داد. مادر با دیدن ورقه سارا اخم كرد و با ناراحتی به داخل خانه رفت. سارا پیش خودش فكر كرد كه حتما مامان او را نمی‌بخشد و دعوایش می‌كند و بعد بدون این‌كه حرفی بزند به اتاقش رفت و گوشه‌ای نشست؛ اما یك دفعه صدای مادرش را شنید كه او را بلند صدا می‌زد: «سارا... سارا.»

با خودش گفت كه حتما مامان عصبانی شده و می‌خواهد دعوایش كند؛ اما چاره‌ای نداشت و باید می‌رفت برای همین از اتاق بیرون آمد و آرام گفت:

ـ بله مامان

ـ بیا اینجا باهات كار دارم.

و او هم با ترس و لرز پیش مادرش كه توی آشپزخانه بود‌ رفت و ساكت آنجا ایستاد.!

مادرش همین طور كه غذا را آماده می‌كرد، گفت: زود برو دستاتو بشور و بیا غذاتو بخور.

همین كه سارا خواست برود، دوباره مامانش گفت:

ـ صبر كن!‌

سارا سر جایش ایستاد و مامان ادامه داد:

ـ اگه قول بدی كه دیگه همچین نمره‌ای نگیری، می‌بخشمت.سارا كه باورش نمی‌شد‌ مادرش او را بخشیده باشد، خیلی خوشحال شد و گفت: مامان جون ممنونم؛ قول می‌دم، قول می‌دم كه درسمو خوب خوب بخونم...

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:جام جم آنلاین

مطالب مرتبط:

خشمگین نشو

عاقبت درخت مهربون

سخن چین نباش

چرا باید غذا بخوریم؟

قابل شما را ندارد!

دیگر خجالت نمی کشم!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.