تبیان، دستیار زندگی
سوگوارانه با تابوتی سنگین بر شانه می‌گذشتم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به یاد قیصر

شعری از زنده یاد قیصر امین پور

قیصر امین پور ،

سوگوارانه

با تابوتی سنگین بر شانه می‌گذشتم

عابران تماشاگر به من تنه می‌زدند

و به طعنه می‌گفتند:

«نمی‌توانند عاشقانه بخوانند

وگرنه زخم را سرودن تا کی؟

جنگ را سرودن تا چند؟»

تابوت برادرم را

از شانه برگرفتم

و بر زمین نهادم

دندان نفرتم را

از غلاف جگر به نعره برآوردم:

چه باید گفت؟

تا شما را خوش آید، چه باید گفت؟

چگونه تابوت بر شانه عاشقانه بخوانم؟

گیسوان همسر که را بسرایم؟

شگفتا بی‌غیرتمندان که شمایانید!

مرا به چه می‌خوانید؟

آی داعیان مردانگی!

چه کسانی دوست می‌دارند

در هزاران نسخه

تصویر زن خویش را تکثیر کنند

و در هزاران آیینه

برهنه، به نمایش بگذارند؟

در کدام ساحل آرام مگر

لنگر گرفته‌اید

که این‌گونه با سبک‌باری تماشاگر طوفانید؟

شگفتا چگونه از صراحت فریاد ناگزیر نباشد

آن که پیراهنش در باد آتش گرفته باشد؟

و چگونه عاشقانه بخواند

آنکه در آستانه دهان اژدها دست و پا می‌زند؟

مار اژدهایی عظیم

که زهر دندانش زندگی را مسموم می‌کند

و بدینسان زخمی عمومی

بر گرده ایل و قبیله ما تحمیل شد

از این‌گونه زخمی که بر بی‌خطی دیوار

و بی‌طرفی باد

خط کشیده است

چگونه تا کنون خون رگانتان را

به آتش نکشیده است؟

زخمی از این طراز که بر تمام زندگی

تحمیل می‌شود

زخمی از این دست که سراسر بودن را

دهان گشوده است

چگونه پاره‌ای از بودن را

- سرودن را-

چشم بپوشید؟

هنگامی که بر سر زندگی

- بر سراسر زندگی-

صخره‌های مرگ می‌بارد

مگر شعر فرسنگ‌ها فرسنگ

از زندگی گریخته باشد

و گرنه چرا دیواری برگرده‌اش آواز نمی‌شود؟

مگر شعر در این هنگام

در کدام پناهگاه آرام

پنهان شده است؟

مگر شعر را جز دل

پناهگاه دیگری است؟

دلی که سنگ نیست

دلی که سنگری است

مگر شعر خرید روزانه را از خیابان نمی‌گذرد؟

مگر روزنامه نمی‌خواند؟

مگر چیزی از زندگی نمی‌داند؟

شگفتا ما از این پیش‌تر

می‌دانستیم که گاه می‌بایست

در زندگی جنگ کرد

اما نمی‌دانستیم که می‌توان

در جنگ زندگی کرد

باری شما چگونه

مادری را که از نوازش دستانش

و حمایت آغوش مهربانش برخوردارید

این‌گونه گلودریده و گیسوبریده

در دهانه آتش وا می‌گذارید

و دل به زمزمه می‌سپارید؟

شگفتا شما شعر چه می‌دانید؟

حتی اگر آینه می‌‌دانید

بگذارید آینه‌ها راست بگویند

بگذارید تا هر چه در آنهاست بگویند

دست از دهان شعر بردارید

بگذارید بجوشد

بگذارید پوتین بپوشد

بگذارید شعر، در آستانه وداع

یک لحظه بنگرد

گونه مادرش را

که با گوشه چادرش پاک می‌شود

بگذارید شعر قرآن بر پیشانی بگذارد

کودکش را در آغوش بفشارد

در آیینه با خودش خداحافظی کند

و بر خدا سلام کند

بگذارید شعر در بسیج ثبت نام کند

بگذارید شعر

از کارخانه کالبدهای پولادین

و صنایع سنگین

مرخصی بگیرد

از پنجره قطار دست تکان دهد

بر پیشانی سربند سبز ببندد

و بر مرگ بخندد

بگذارید شعر

دست از گیسوان پرچین بردارد

و پای در میدان پرمین بگذارد

شعر تو می‌باید

مصراعی از بیت‌المقدس را بسراید

شعر تو می‌تواند

هزاران گردان دل را اسیر کند

امشب بیا یک‌بار

نه از دشمن

از خویشتن بگریزیم

و در قرارگاه بیقرار سینه‌هامان

عملیاتی گسترده را طرح بریزیم

تا محور شرقی دل را

آزاد کنیم

راستش را بگو

هنگامی که می‌بینی

جوانی، تمامی جانش را

برخی بی‌خیالی تو می‌کند

و کودکی، تمام دلش را

در قلکی کوچک می‌شکند

و به صندوق کمک به جبهه‌ها می‌شکند

و به صندوق کمک به جبهه‌ها می‌ریزد

تو دلت نمی‌خواهد

تنها

برگی از دفتر شعرت بکنی

آن را تا کنی

و به صندوق بیفکنی؟

تابوت برادرم را برداشتم

بر شانه گذاشتم

و شتابان از خیابان گذشتم

از پشت سر گویا

صدای پا می‌آمد

شگفتا

تابوت سبک‌تر شده بود...

بخش ادبیات تبیان