روضه قاسم بن الحسن علیهماالسلام
فایلهای صوتی مرتبط با این بخش را اینجا ببینید
امام فرمود: این گریهها و این عزاداریها نظام و انقلاب ما را حفظ کرده است. چقدر این نوجوان آگاه است، چقدر با فهم و شعور است، نوجوانی که وقتی سه ساله بوده پدر را از دست داده، ده سال هر چه نگاه کرده عمویش امام حسین را دیده، امام حسین برای او مثل پدر بوده است. بالاخره یک بچة سه ساله، تصویر روشنی از پدرش ندارد، پدر را در سه سالگی از دست داده و عمده تصویری که در زندگیاش به عنوان مربی خودش میشناسد، اباعبدالله علیه السلام است. شاید یک دلیل این که برای امام حسین سخت بود که به او اجازه بدهد همین است. در روز عاشورا وقتی پسر خود امام حسین، علی اکبر آمد اصلاً امام حسین تأمل نکرد، بلافاصله فرمود: برو، اما وقتی این نوجوان آمد چگونه به او بگوید؟ عزیز برادر است، یادگار و امانت اوست.
میگویند دستش را جلو آورد، او را در آغوش خود گرفت. این عمو و برادرزاده شروع کردند در آغوش هم گریستن. قاسم خم شد دستهای عمو را بوسید، پاهای عمو را بوسید؛ «لَمْ یَزَل یَقبَل یَتَقَبل رِجلَیه و یَدَیه»[1] عمو جان، تو را به خدا اجازه بده بروم. عمو جان اجازه بده اسم من هم جزو کربلاییها ثبت و ضبط شود. عمو چگونه به او اجازه بدهد؟ نوشتهاند این دو آن قدر گریه کردند، «حتّی غُشِیَ عَلَیهِما»؛ تا آنکه هر دو به حالت غش روی زمین افتادند.
جان زهرا کربلایی کن مرا در ره قرآن فدایی کن مرا
ای عمو حق علی بت شکن دست رد بر سینة قاسم مزن
عمو بگذار بروم، عمو دیگر تحمل ندارم. بعد اجازه گرفت و به میدان آمد. حُمَیدِ ابن مسلم میگوید من ایستاده بودم، دیدم نوجوانی گریه کنان دارد میآید. گفتم خدایا چرا این نوجوان گریه میکند حتماً ترسیده و صفوف دشمن او را به خوف واداشته؛ اما وقتی رجز خواند، دیدم نه، برای غریبی عمویش حسین گریه میکند صدا زد:
اِن تنکرونی و انا ابن الحسن سِبُُ النّبیّ المصطَفی و الموتمن
هذا حسین کاالاسیر المرتهن بین اناس لاسقوا صوب المزن[2]
هر که مرا نمیشناسد، من یتیم امام حسن هستم، پدر من امام حسن است، عمویم اباعبدالله است. این حسین فرزند فاطمه است که با او مانند اسیر برخورد میکنید. یا بقیه الله! وقتی هم روی زمین افتاد و دشمن محاصرهاش کرد، اباعبدالله به سرعت خودش را رساند. شروع کرد دشمن را دور کردن، «ساعدَ الله قلبک یا اباعبدالله» حسین عزیز (ع) بالای سر قاسم ایستاد «فاذا الحسین قائمُ عَلی رأسه»، صدا زد: عزیز برادر، به خدا برایم سخت است که مرا صدا بزنی اما نتوانم برایت کاری انجام بدهم. «یَعَزُّ وَاللهِ عَلَی عَمِّکَ أنْ تَدّعُوَهُ فَلَا یُجیبَکَ أوْ یُجیبَکَ فَلَا یُعُنَکَ أوْ یُعُنَکَ فَلَا یُغنِی عَنْکَ بُعداً لِقَومٍ قَتَلُوکَ»[3] عمو، برایم سخت است که نتوانم برایت کاری انجام بدهم. شاید میخواهد بگوید عمو جان، یک روز جلوی چشمم بدن پدرت را تیرباران کردند و نتوانستم کاری کنم، امروز هم بدن تو زیر سم اسبان است و دوست و دشمن دارند نگاه میکنند. حسین با عزیز برادر چه میکند؟ آیا مثل علی اکبر جوانها را صدا میزند؟ یک وقت دیدند خم شد، قاسم را بلند کرد، به سینه چسبانید، «وضَعَ صدرَهُ علی صدره»[4]
کاش نمیدید عمو پیکرت تا که برد هدیه بر مادرت
لا حول ولا قوّه الا بالله العلی العظیم.
زیر سم ستوران
در این ماه رمضان مثل پله برقی یک قدم جلو برویم. آدم رو پله برقی برود خودش بالا میبرد یک قدم بیاییم رو پله برقی بیاییم در جلسه روضه انشاالله بلندمان میکنند. یک اشک میریزی دیگر منقلب میشوی. عرض ارادتی داشته باشیم به محضر حضرت قاسم علیهالسلام فرزند امام حسن مجتبیعلیهالسلام از شهدای بسیار مظلوم کربلا بودند.
ای عمو جان زره مهر کفن پوشم کن حلقه بندگی خویش تو بر گوشم کن
من که بهتر نیم از اکبر گل پیر وحنت با علی اکبرخود زود همآغوشم کن
حضرت قاسم نماینده امام حسن در کربلا بود هر کدام از اهلبیت نمایندهای در کربلا فرستادند. حضرت قاسم هم که نا بالغ بود شب عاشورا وقتی دید آقااباعبدالله گفتند: من بیعتم را برداشتم. حضرت قاسم گفت من چون نابالغم نکند عموم به من اجازه جنگ ندهد. بعد از صحبتهای آقا عرض کردند آقا جان آیا من هم از شهدای کربلا هستم؟ آقا ابا عبداللهعلیهالسلام فرمودند: مرگ در کامت چکونه است؟ عرض کرد مرگ از عسل برای من شیرینتراست که در راه شما کشته بشوم. فرمودند: بله تو هم جزء شهدای کربلا هستی. اما بعد از این که امتحان سختی خواهی دید.
و لذا روز عاشورا حضرت قاسم دید که عمویش دیگر تنها شده است اصحاب رفتند یاران رفتند بنی هاشم رفتند دیگرعمو تنها مانده است. آمد محضر عموی بزرگوارش، آقا جان اجازه بده من هم جانم را فدا کنم. آقا ابا عبداللهعلیهالسلام به قدری گریه کردند یادگار برادرش را در آغوش گرفت. در مقتل هست آن قدر گریه کردند که بیهوش شدند. ولی میگویند وقتی وقتی به هوش آمد این قدر دست عموش را بوسید که آقا اجازه دادند. حضرت قاسم به میدان رفت عدهای را به درک فرستاد اما نانجیبی گفت: الان میروم داغش را به دل عمویش میگذارم. چنان شمشیر به پیشانی حضرت قاسم زد. که یک وقت صدا زد عمو جان من را دریاب، آقا وقتی به طرف حضرت قاسم حرکت کردند جنگ مقلوبه شد بدن حضرت قاسم زیر سم اسبها ماند .... «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ».
[1] . منتهی الامال، ص 521؛ مقتل آیه الله شوشتری، ص 153.
[2] . بحارالانوار، ج 45، ص 34.
[3] . بحارالانوار، ج 45، ص 35.
[4] . منتهی الامال، ص 521؛ در کربلا چه گذشت، ص 287؛ اللهوف، ص 157؛ سوگنامه آل محمد، ص 284.
تهیه و تنظیم: گروه حوزه علمیه تبیان