حکیم و جَوان غمگین
![حکیم و جَوان غمگین](https://img.tebyan.net/big/1390/09/20111126142157941_477.gif)
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
سالها پیش، حکیمی (1) جهان آشنا از خانه بیرون رفت تا در گردش و سفر، باز هم چیزها ببیند و بیاموزد.
حکیم، آرام و غرق در اندیشه رفت تا کنار دریا رسید. ساحل ساکت و خاموش بود. فقط صدای مرغان دریایی و موجها به گوش می رسید. در این حال، ناگهان صدای گریه ی آرامی شنید به طرف صدا رفت، کنار تخته سنگی، جوانی را دید که زانوی غم در بغل گرفته بود. خود را به او رساند و دست بر شانه اش زد و گفت: "چه شده است جوان؟ چرا گریه می کنی؟ "
جوان با بی میلی سر بلند کرد و گفت: "به بینوایی خودم گریه می کنم. به نداری خودم گریه می کنم. به اینکه دستم از همه چیز خالی است، گریه می کنم"
حکیم کنار او نشست و با مهربانی گفت: "به من بگو شاید بتوانم گره از کار تو باز کنم."
جوان گفت: "گره ی فقر و بینوایی راچه کسی می تواند باز کند؟"
حکیم نگاهی به دریا انداخت و گفت: "تو مثل موجهای این دریا، قدرت هر کاری داری. باید بجوشی و بخروشی."
جوان با ناراحتی گفت: "قصّه می گویی پیرمرد؟ من چه دارم؟ من چه می توانم بکنم؟"
حکیم گفت: "خیال کن تو یک پادشاهی."
جوان بلند خندید و گفت: "من پادشاهم؟! حتما پادشاه گدایان؟"
حکیم بی آنکه بخندد. گفت: "گفتم که خیال کن پادشاهی. با گروهی از وزیران و دوستانت به سفر دور و درازی رفته ای؛ سفری دریایی بر عرشه ی کشتی نشسته ای که ناگهان دریا نا آرام می شود و کشتی در هم می شکند. مسافران کشتی هر یک به گوشه ای از دریا می افتند و غرق می شوند. در این میان، تو به تخته پاره ای می چسبی و آرام آرام در شهری دوردست به خشکی می رسی. روزها گرسنگی می کشی تا تو را می یابند. غذایی می خوری و خسته و درمانده به شهر خودت باز می گردی. حالا هم شادمانی که از بلای طوفان نجات پیدا کرده ای چند روزی را با خوشی می خوری و می نوشی؛ امّا ناگهان در سر خود احساس درد می کنی. پزشکان و طبیبان از دور و نزدیک برای درمان تو می آیند. روزها و روزها دارو می خوری؛ ولی درد تو درمان نمی شود. دیگر از زندگی ناامید شده ای که یکی می گوید: "قربان! یا زندگی یا پادشاهی!"
تو می پرسی: "یعنی چه؟"
پزشک می گوید: "اگر می خواهی زنده بمانی، باید تاج پادشاهی از سر برداری و با دست خالی زندگی را از نو شروع کنی؛ درست مثل یک مرد بی چیز و بینوا."
جوان که تا این لحظه به سخنان حکیم گوش می داد، پرسید: "بعد چه؟"
حکیم پرسید : "تو اگر به جای آن شاه بودی، چه می کردی؟"
جوان گفت: "سلامتی بهتر از پادشاهی است."
حکیم فریادی از شادی کشید و گفت: "خیال کن تو همان پادشاهی. "سلامت" یعنی همه چیز را داری. پس، از ناامیدی دست بکش و از این لحظه به دنبال کار و تلاش برو خواهی دید که با کوشش و تلاش به همه چیز خواهی رسید."
جوان که با این سخنان، چراغ امید در دلش روشن شده بود. دست از غم و اندوه کشید و به دنبال کار و تلاش و زندگی رفت.
1-حکیم: دانشمند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:روزی بود و روزی نبود
مطالب مرتبط:
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)