صدای خدا
یه شهر دشنه خورده بود
نه زنده بود نه مرده بود
یه شهر درد، یه شهر سرد
یه شهر بىغریو بود
روزاش كه اصلاً روز نبود
شب، مثل ِ چاه دیو بود
جنگل ِكرم شبتاب
نه بركه داشت نه مهتاب
***
یه قلعه تو شاهنومه بود
نه رستم و نه گیو داشت
هر كى میگه دروغ میگه
یه قلعه بود، یه دیو داشت
دیو سیاه زنگى
حاكم شهر سنگى
***
پنجرههاى رو به باغ همیشه بسته بودن
از كار مردم نمیگم كه خوار و خسته بودن
هیشكى دل و دماغ نداشت، دلها شكسته بودن
انگار تو دخمه مُردهها با هم نشسته بودن
آفتابُ هیچ كس نمیدید، كولاك ابر و سایه بود
رمزى با هم حرف مىزدن، زبونشون كنایه بود
یه روز خدا رحمش اومد
***
شب و سیاه و تیره كرد
برقى تو آسمون شكفت
چشم زمین و خیره كرد
***
یكى اومد كه هیبتش
طلسم قلعه رو شكست
قفلاى كهنه رو گشود،
بنداى بسته رو گسست
یكى اومد مثه بهار
گفت: مُردن و خزون میگن
***
از دخمهها بیرون بیاین،
صبحه دارن اذون میگن
دروغ بَده، دروغ چرا؛
ماها هم خدارو ندیدیم
امّا تو كوچههاى شهر،
یه شب
صداشو شنیدیم
«علی معلم دامغانی»
لینک :