رقیه بنت الحسین علیهاسلام
اللَّهُمَّ أَرِنَا الرَّخَاءَ وَ السُّرُور[1] هستی عارف عاشقی مانند این دختر سه ساله سراغ ندارد.
او لحظهای از پدر غافل نمیشد و امام حسین علیه السلام لحظهای او را فراموش نمیکرد. رقیه کودک است و عواطف کودکانه دارد، احتیاج به محبت پدر دارد. نه فقط از محبت محروم شده است، بلکه هتک حرمتها و زخم زبانها از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا ادامه دارد.
به اسم اسیران خارجی آنها را حرکت میدادند و مردم کف زنان و هلهلهکنان به استقبال میآمدند. سرهای شهدا نیز پیش رویشان در مقابل کاروان و روی نیزهها در حال حرکت بود. آنقدر در مسیر به آنها سخت گدشته بود که صورتهایشان پوست انداخته بود.
در مقابل آفتاب برایشان نان و خرما میآوردند. زینب کبری سلاماللهعلیها غذا را از دهان بچههای گرسنه بیرون میآورد و میفرمود: « إِنَّ الصَّدَقَةَ عَلَیْنَا حَرَام[2]» مگر نمی دانید ما فرزندان پیامبریم و صدقه بر ما حرام است. نقل میکنند امام سجاد علیه السلام در فراق این طفل سه ساله بیتابی مینمودند.
حضرت زینب میفرمایند: پسر برادرم چرا اینقدر بی تابی میکنی. امام فرمود: عمه، خواهرم در دامنم نشست، سرش را کنار گوشم آورد و گفت برادر من از گرسنگی میمیرم. در یکی از منزلها که توقف کردند این کودک گرمازده و خسته زیر بوتهی خاری خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد دید کاروان حرکت کرده است. برخاست و تنها روی خارهای بیابان با پای برهنه از این سو به آن سو دوید. آیا میتوانیم زمانی که امام عصر با پرچم «یَا لَثَارَاتِ الْحُسَیْن[3]» میآید زیر این پرچم صف بکشیم و انتقامجوی این مظلوم عالم باشیم.
از روزی که از بابا جدا شده تا گوشهی خرابه هر زمان دلش هوای بابا را میکرد میگفت: بابا به سفر رفته است. بچهی سه ساله مرگ پدر را درک نمیکند.
شبهنگام زینب سلاماللهعلیها همه را خوابانیده، گوشهای نشسته، زانوی غم به بغل گرفته و با خود زمزمه و درد دل میکند و در تاریکی حرفهایش را میزند. ناگهان صدای نالهای را میشنود. از جا بلند شده و در تاریکی به دنبال صاحب صدا میگردد.
به رقیه میرسد و میبیند دخترک دنبال چیزی میگردد. مات و حیران میپرسد دخترم چه شده و او را در آغوش میگیرد. رقیه میگوید: عمه جان اکنون پدرم نزد من آمده بود و با او درد دل مینمودم. زینب علیها السلام نتوانست رقیه را آرام کند. صدای نالهی رقیه نهتنها به کاخ یزید رسید، بلکه شام را فرا گرفت.
یزید گفت: چه خبر شده است؟ گفتند: دختر حسین است که دلش برای پدرش تنگ شده. یزید گفت: پدرش را ببرید تا ببیند. سر را داخل سبدی گذاشتند و روپوشی بر رویش کشیدند، روی سرشان گرفتند و به خرابه آوردند. زینب ماجرا را میفهمد و میگوید به خدا اگر دخترم ببیند میمیرد.
سبد را مقابل رقیه میگذارند و روپوش را از روی آن برمیدارند. رقیه دست کوچکش را دراز میکند و سر پدر را در آغوش میگیرد و میگوید: بابا این چه رسم دیدار است. پدر جان همیشه فرزند بر روی دامن پدر مینشیند، اما تو اکنون بر روی دامن من هستی.
هیچ دختر و پدری چنین دیداری نداشتهاند؛ بدن در کربلاست و سر بر روی دامن دختر. رقیه به صورت پدر نگاه کرد، بابا چرا لبهایت خونی است و چرا صورتت زخمی است؟ سپس سر را روی سینه اش گذاشت. ناگهان دیدند دختر هم آرام شد. جلو آمدند، سر را از دختر جدا کردند ودیدند دختر بر روی زمین افتاد و برای همیشه آرام گرفت.
پی نوشتها :
[1] . الکافی، ثقه الاسلام کلینی،4/575
[2]. بحار الانوار، علامه مجلسی، 45/115
[3]. مستدرک الوسائل، محدث نوری، 11/114
منبع : سایت واعظون
تهیه و تنظیم : گروه حوزه علمیه تبیان ، جواد دلاوری