غم نامه حضرت رقیه
1. ذکر مصیبت
ای کرده ترک جان و سر | از سوی جانان ره سپر |
آهسته رو آهستهتر | آهسته رو آهستهتر |
تند از چه میرانی فرس | افتادم آخر از نفس |
آهسته رو آهستهتر | آهسته رو آهستهتر |
اینک سه ساله دخترت | آید به دنبال سرت |
بنشین و بنشانش به بر | آهسته رو آهستهتر |
من سد راهت نیستم | لکن نگه کن کیستم؟ |
آرام از پیشم گذر | آهسته رو آهستهتر |
جانم حسین جانم حسین ای جان جانانم حسین
2. ذکر مصیبت
اللَّهُمَّ أَرِنَا الرَّخَاءَ وَ السُّرُور[1] هستی عارف عاشقی مانند این دختر سه ساله سراغ ندارد. او لحظهای از پدر غافل نمیشد و امام حسین (ع) لحظهای او را فراموش نمیکرد. رقیه کودک است و عواطف کودکانه دارد، احتیاج به محبت پدر دارد. نه فقط از محبت محروم شده است، بلکه هتک حرمتها و زخم زبانها از این شهر به آن شهر و از این روستا به آن روستا ادامه دارد.
به اسم اسیران خارجی آنها را حرکت میدادند و مردم کف زنان و هلهلهکنان به استقبال میآمدند. سرهای شهدا نیز پیش رویشان در مقابل کاروان و روی نیزهها در حال حرکت بود. آنقدر در مسیر به آنها سخت گدشته بود که صورتهایشان پوست انداخته بود. در مقابل آفتاب برایشان نان و خرما میآوردند.
زینب کبری سلاماللهعلیها غذا را از دهان بچههای گرسنه بیرون میآورد و میفرمود: « إِنَّ الصَّدَقَةَ عَلَیْنَا حَرَام[2]» مگر نمی دانید ما فرزندان پیامبریم و صدقه بر ما حرام است. نقل میکنند امام سجاد (ع) در فراق این طفل سه ساله بیتابی مینمودند.
حضرت زینب میفرمایند پسر برادرم چرا اینقدر بی تابی میکنی. امام فرمود عمه، خواهرم در دامنم نشست، سرش را کنار گوشم آورد و گفت برادر من از گرسنگی میمیرم. در یکی از منزلها که توقف کردند این کودک گرمازده و خسته زیر بوتهی خاری خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد دید کاروان حرکت کرده است. برخاست و تنها روی خارهای بیابان با پای برهنه از این سو به آن سو دوید. آیا میتوانیم زمانی که امام عصر با پرچم «یَا لَثَارَاتِ الْحُسَیْن[3]» میآید زیر این پرچم صف بکشیم و انتقامجوی این مظلوم عالم باشیم.
از روزی که از بابا جدا شده تا گوشهی خرابه هر زمان دلش هوای بابا را میکرد میگفت بابا به سفر رفته است. بچهی سه ساله مرگ پدر را درک نمیکند. شبهنگام زینب سلاماللهعلیها همه را خوابانیده، گوشهای نشسته، زانوی غم به بغل گرفته و با خود زمزمه و درد دل میکند و در تاریکی حرفهایش را میزند.
ناگهان صدای نالهای را میشنود. از جا بلند شده و در تاریکی به دنبال صاحب صدا میگردد. به رقیه میرسد و میبیند دخترک دنبال چیزی میگردد. مات و حیران میپرسد دخترم چه شده و او را در آغوش میگیرد. رقیه میگوید عمه جان اکنون پدرم نزد من آمده بود و با او درد دل مینمودم. زینب (س) نتوانست رقیه را آرام کند. صدای نالهی رقیه نهتنها به کاخ یزید رسید، بلکه شام را فرا گرفت.
یزید گفت چه خبر شده است؟ گفتند دختر حسین است که دلش برای پدرش تنگ شده. یزید گفت پدرش را ببرید تا ببیند. سر را داخل سبدی گذاشتند و روپوشی بر رویش کشیدند، روی سرشان گرفتند و به خرابه آوردند. زینب ماجرا را میفهمد و میگوید به خدا اگر دخترم ببیند میمیرد.
سبد را مقابل رقیه میگذارند و روپوش را از روی آن برمیدارند. رقیه دست کوچکش را دراز میکند و سر پدر را در آغوش میگیرد و میگوید بابا این چه رسم دیدار است. پدر جان همیشه فرزند بر روی دامن پدر مینشیند، اما تو اکنون بر روی دامن من هستی.
هیچ دختر و پدری چنین دیداری نداشتهاند؛ بدن در کربلاست و سر بر روی دامن دختر. رقیه به صورت پدر نگاه کرد، بابا چرا لبهایت خونی است و چرا صورتت زخمی است؟ سپس سر را روی سینه اش گذاشت.
ناگهان دیدند دختر هم آرام شد. جلو آمدند، سر را از دختر جدا کردند ودیدند دختر بر روی زمین افتاد و برای همیشه آرام گرفت.
3 .ذکر مصیبت
ای شهید سر از تن جدا، ای کشته راه خدا، ای به موج خون زده، ای كاش بودیم و پیش روی شما قطعه قطعه میشدیم و نمیگذاشتیم دشمن شما و اهل بیتتان را کوچک بشمارند. زینب (س) ناله كرد و صدا زد: فرزند فاطمه را تشنه لب سر بریدند.
یا اباعبدالله (ع) همه حالات و همه افعال و مصیبتهای شما، جان انسان را به خود متوجه میكند. ای كاش در همه حالاتتان ما با شما بودیم. میهمان اهل كوفه بودی و در زمین کربلا سنگت زدند.
وقتی خانه امیرالمؤمنین (ع) را به آتش كشیدند، كسی نگفت بیانصافها در این خانه فاطمه (س) زندگی میكند. امیرالمؤمنین و حسنین در این خانهاند. وقتی هم که خیمههای امام حسین (ع) را به آتش كشیدند، كسی نگفت اهل بیت پیغمبر در این خیمهها هستند و ممكن است بسوزند. عترتت در خیمه بود و خیمه را آتش زدند.
امام زمان (عج) اجازه میدهید ما با دلمان، كاروان سر امام حسین (ع) را دنبال كنیم؟ چند قدم با این سر مطهر نورانی از آن جایی كه در وسط میدان او را هدف سنگ قرار دادند و از آن لحظهای كه آن نامرد این سر نورانی و مطهر را به نیزه زد و شهر به شهر و دیار به دیار گرداند، از آن لحظهای كه این سر نورانی و مطهر، مقابل كجاوه زینب (س) قرار گرفت، از آن لحظه ای كه این سر در مقابل ابن زیاد در مسجد كوفه بود و در محل خلافت امیرالمؤمنین (ع) نوامیسش را به عنوان اسیر آوردند و سر مطهر سیدالشهدا (ع) را به عنوان خارجی مقابل او قرار گرفت، همراهی میكنیم.
گاهی نگاه نافذش را به آنها میدوخت و اشك میریخت و گاهی ذكر میگفت و قرآن میخواند تا لحظهای كه این سر مطهر، وارد مجلس یزید شد و هدف چوب خیزران قرار گرفت و تا لحظهای که این سر مطهر را در خرابه آوردند و مقابل دختر امام حسین (ع) قرار دادند و دستهای كوچك و كودكانهاش را دراز كرد و با محبت، سر پدرش را در آغوش كشید.
در روایت میخوانیم: «من ذا الذی أیتمنی علی صغر سنّی؟ یا أبتاه من ذا الذی قطع وریدك.»[4] بابا آنگاه كه من غش كردم، كجا بودی؟ از ما تو جدا بودی.
بابا آنگاه كه دشمن فرمان كنیزی مرا داد، كجا بودی؟ از ما جدا بودی. دخترم آنگاه كه تو را دشمن فرمان كنیزی داد، مشغول دعا بودم. كی از تو جدا بودم؟
پی نوشتها :
[1] . الکافی ثقه الاسلام کلینی/4/575
[2] . بحار الانوار /علامه مجلسی/45/115
[3] . مستدرک الوسائل/محدث نوری/11/114
[4] . مع الركب الحسینى، محمدامین امینی، ج6، ص 220، رأس الحسین علیه السلام عند یتیمته...، ص 218.
منبع : سایت واعظون
تهیه و تنظیم : گروه حوزه علمیه تبیان