تبیان، دستیار زندگی
جواب هم‌سفران
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

جواب هم‌سفران[1]  

طفل خانه به دوش

در آن میان چو خطبه‌ی حضرت، تمام شد

وقت جواب هم‌سفران بر امام شد

پاسخ‌دهنده‌یْ اوّل آنان «زُهیر» بود

كاندر حضورِ سبط نبی در قیام شد

كای زاده‌ی رسول! «سَمِعْنا مَقالكَ»

مطلب عیان برِ همه از خاص و عام شد

دنیا اگر همیشگی و مرگ آخرش

ما عزممان همین و نه جز این قیام شد

و‌آن‌ گه «بُریر» دادِ سخن داد آن‌ چنان

ظاهر خلوص نیّت او از كلام شد

منّت به ما نهاده خدا با وجود تو

ما را ز لطف، شهد شهادت به جام شد

فخر است قطعه‌قطعه شدن پیش روی تو

طوبی بر آن بدن كه چنینش ختام شد!

پس بهر دل‌نوازیِ فرزند فاطمه

گاهِ سخن ز «نافع» شیرین‌كلام شد

گفتا كنون كه گشته گهِ امتحان ما

با رهبریت، محنت ما بی‌دوام شد

ما دوستیم با تو و با دوستان تو

دشمن به آن كه دشمنی‌ات را مرام شد

ما را ببر به هر طرفی خود ز شرق و غرب

حبل ولایت تو، ز ما «لَا انْفِصام» شد

ما را كه جز بصیرت و نیّات پاك نیست

در خاك و خون تپیدن، نزد تو باك نیست

خادم، مهدی خطّاط"

امشب و فردا[2]  

امشب شهادت‌نامه‌ی عشّاق، امضا می‌شود

فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا می‌شود

امشب كنار یك‌دگر، بنْشسته آل مصطفی

فردا پریشان جمعشان، چون قلب زهرا می‌شود

امشب بُوَد برپا اگر، این خیمه‌ی شاهنشهی

فردا به دست دشمنان، بركنده از جا می‌شود

امشب صدای خواندنِ قرآن به ‌گوش آید ولی

فردا صدای «الامان»، زین دشت بر پا می‌شود

امشب كنار مادرش، لب‌تشنه اصغر خفته است

فردا خدایا! بسترش، آغوش صحرا می‌شود

امشب كه جمع كودكان، در خواب ناز آسوده‌اند

فردا به زیر خارها، گم‌گشته پیدا می‌شود

امشب رقیّه حلقه‌ی زرّین اگر دارد به‌ گوش

فردا دریغ! این گوشوار، از گوش او وا می‌شود

امشب به خیل تشنگان، عبّاس باشد پاسبان

فردا كنار علقمه، بی‌‌دست، سقّا می‌شود

امشب كه قاسم زینتِ گلزار آل مصطفاست

فردا ز مركب سرنگون، این سرو رعنا می‌شود

امشب بُوَد جای علی، آغوش گرم مادرش

فردا چو گل‌ها پیكرش، پامال اعدا می‌شود

امشب گرفته در میان، اصحاب، شاهنشاه را

فردا عزیز فاطمه، بی ‌یار و تنها می‌شود

امشب به دست شاه دین، باشد سلیمانی نگین

فردا به دست ساربان، این حلقه یغما می‌شود

امشب سر سرّ خدا، بر دامن زینب بُوَد

فردا انیس خولی و دیر نصاری می‌شود

ترسم زمین و آسمان، زیر و زبر گردد، «حسان»!

فردا اسارت‌نامه‌ی زینب چو اجرا می‌شود

حسان، حبیب‌‌ چایچیان"

قتیل فرات[3]  

حسین مانده و زینب، وداع آخر را

گرفته مویه‌كنان، مركب برادر را

كجاست مقصدت؟ ای تك‌سوار عرصه‌ی عشق!

ببین به هر قدمت، دیدگان خواهر را

تو یادگار نبی هستی، ای قتیل فرات!

كه كرده‌اند نثار ره تو، كوثر را

به دست توست اگر رشته‌ی قضا و قدر

مزن به سنگ قضا، ساغر مقدّر را

ببین به چهره‌ی اطفال خود غبارِ دریغ

بخوان ز چشم ترم، قصّه‌ی مكرّر را

بیا كه بوسه زنم بر گلوی تو یك بار

به بوسه، تازه كنم یادِ عهد مادر را

تو می‌روی، به كه بسْپاری‌ام در این وادی؟

كدام سو ببَرم كودكان مضطر را؟

دلش چو مرغك زخمی، نفس‌نفس می‌زد

درون سینه پر و بال بر قفس می‌زد

محمّد‌حسن زورق

بنشین و بنشان[4]

اگر دشمن زند بعد از تو سیلی، دخترت را هم

عجب نبْوَد زدند این قوم، بابا! مادرت را هم

گرفتی پیرهن از عمّه، پوشیدیّ و دانستم

كه غارت می‌كند دشمن، لباس پیكرت را هم

اگر چه خوب می‌دانست، دیگر برنمی‌گردی

چسان آرام كردی وقت رفتن، خواهرت را هم؟

همه وقت وداع از مهر، روی یك‌دگر بوسند

نمی‌دانم چرا بوسید، عمّه حنجرت را هم

نگردد زین مصیبت خشك، چشم اشك‌بار من

كه دادی با لب تشنه ز كف، آب‌آورت را هم

من از دستان خون‌آلوده‌ات دانستم، ای بابا!

كه كشتند از عداوت، شیر‌خوار مضطرت را هم

تو پشت خیمه پنهان كردی آن قنداقه‌ی خونین

ولی دشمن زند بر نیزه، رأس اصغرت را هم

تو از رخسار من خواندی اسارت را و خوش‌حالم

از این مطلب كه خواندم من نگاه آخرت را هم

تو كه با دختر مسلم، محبّت آن‌‌ چنان كردی

بیا بنْشین و بنشان در برِ خود، دخترت را هم

به جان مادرت زهرا! كه خیلی دوستش داری

مبَر از یاد در روز قیامت، نوكرت را هم

سیّد ‌محمّد رستگار"

بی‌گلو هم [5]

تشنه‌ی عشقیم، آری، تشنه هم سر می‌دهیم

آبرویی قدر خون خود، به خنجر می‌دهیم

لاله را بگْذار و بگْذر، لایق عشق تو نیست

ما به پای عاشقی، سرو و صنوبر می‌دهیم

گر چه دریا، تا بخواهی، بی‌وفایی كرده است

ما به دست دوستی، دست برادر می‌دهیم

هیچ‌كس در خاطر ما، نازنین‌تر از تو نیست

آری، این پروانه را هم، سوی تو پر می‌دهیم

سر اگر افتاده، ذكر تو نمی‌افتد ز لب

بی‌گلو هم، نام زیبای تو را سر می‌دهیم

رجب‌زاده، كریم

شهید «اولوا العزم»[6]

آن شب كه بُرید از نفس خود، كفنت را

پیچید در اندوه، خداوند، تنت را

می‌خواست شهیدان «اولوا العزم» ببینند

افتاده به‌خون، بی‌سر و عریان، بدنت را

لب را به كدامین رگ بی‌تاب گذارد؟

آن كس كه هوس كرد ببوسد، دهنت را

چرخید و به تن كرد زمین، ماه محرّم

در هیأت زنجیرزنان، پیرهنت را

می‌ترسم از این قوم كه لب‌تشنه بمیرند

گر شرح دهم، شیوه‌ی پرپر زدنت را

منوّری، هادی"

هوای شهادت[7]

چون شاه دین، هوای شهادت به سر گرفت

تاج سعادت از سر خود، چرخ برگرفت

گیتی كمیت تیز تكش را كشید تنگ

دست قضا عنان و ركابش، قدر گرفت

از سوز آه خیمه‌نشینان ز شش جهت

یك‌باره هفت خیمه‌ی افلاك درگرفت

پس رو به قتلگاه ستم‌دیدگان نهاد

با اشك و آه، بر سر هر یك گذر گرفت

هر شمع آه، بر سر لب تشنه‌ای بسوخت

هر طفل اشك، جسم شهیدی به برگرفت

گاهی به پیش پیكر شاهی ز پا فتاد

گاهی ز تختِ خاك، سری تاجور گرفت

گاه از سر پسر ز برادر سراغ كرد

وز جسم یك‌دگر خبر از یك‌دگر گرفت

نیاز جوشقانی

لیلة‌الاسرا[8]

چون شب جان‌سوز عاشورا رسید

عاشقان را «لیلة‌الاسرا» رسید

سربه‌سر، سرمست از صهبای عشق

جملگی مستغرق دریای عشق

از پی شهد شهادت، تن‌به‌تن

سربه‌سر در ذوق، چون طفل از لبن

دسته‌دسته چون گل اندر آن چمن

داشتند اصحاب با خود، انجمن

هر یكی بر لوح معراج خیال

بهر خود، نقش خوشی می‌زد به فال

â–،â–،â–،

آن یكی می‌گفت: من پیش از همه

سر دهم بهر عزیز فاطمه

آن یكی می‌گفت: ترك سر كنم

جان، فدای اكبر و اصغر كنم

آن یكی می‌گفت با صد شور و شین:

جان دهم بهر علم‌دار حسین

آن یكی می‌گفت: رخ، گل‌گون كنم

جان، فدای قاسم دل‌خون كنم

جمله شه را طالب فیض حضور

نی به فكر جنّت و حور و قصور

بهر استقبال شمشیر و سنان

از بدن بودی روان‌هاشان، روان

â–،â–،â–،

در كناری خسرو مُلك حجاز

بود با معبود در راز و نیاز

آنچه دارم نیست از من، ای خدا!

تا بگویم آن تو را بادا فدا

آنچه خود دادی مرا، ای چاره‌ساز!

من همان آورده‌ام بهر نیاز

این من و این زخم‌های بی‌حساب

وین تن عریان، میان آفتاب

این تن صد چاك و این سمّ ستور

این سر بُبریده، این كنج تنور

"جودی خراسانی"  

عشق و بلا[9]  

عشق را آن كاو به جان، هم‌دم نمود

خلقت عشق و بلا، توأم نمود

این دو هرگز نیستند از هم جدا

هر كجا عشق است، می‌باید بلا

آری، آری؛ بی‌تمنّای بلا

ادّعای عاشقی باشد خطا

آن كه تنها یافت عشق از او بها

عشق گفت و رو نگردانْد از بلا،

بود زهرا و علی را نور عین

كشته‌ی تیغ جفا یعنی حسین

عاشقی كاندر مقام امتحان

عشق شد عاشق به عشق او ز جان

â–،â–،â–،

لیل عاشور آن شب صبح ابد

حجّت كبرای خلّاق احد

زآن سپس كز گفته لب بربست باز

سر به زانو هِشت میر سرفراز

رفت آن كاو لایق صحبت نبود

آشنا را محرم خلوت نبود

شاه دین مانْد و گروهی پاك‌باز

جمله اهل الفت و اصحاب راز

شه به معیار وفا، سنجیدشان

سر به پا شوق و محبّت دیدشان

خواست در دل، شورشان افزون كند

هر چه درد و غم ز دل، بیرون كند

پس دو انگشت شگفتی‌آفرین

برگرفت آن نجل «ختم‌المرسلین»

هر یكی را با محبّت خوانْد پیش

گفت: بگْشا چشم و بنْگر جای خویش

هر نظر راهی گشود از آن بنان

دید جای خویش در باغ جنان

هر یك از یاران سلطان حجاز

بر مقام خویشتن ره بُرد باز

تا نظر بر جای خویش انداختند

بهر مردن، سر ز پا نشناختند

عابد، محمّد عابد تبریزی"  

شهریار عشق[10]

بعد تكمیل وداع آخرین

شهریار عشق شد در پشت زین

زد به پهلو‌ی فرس، نیش ركاب

تا شود از وصل جانان، كام‌یاب

از حیات عاریت، بیزار بود

در سرش، شوق لقای یار بود

â–،â–،â–،

ناگهان سلطان دین از پشت زین

دیده‌ی حق‌بین فكند‌ی بر زمین

دخترش را دید كز غم، خسته است

دست خود بگْشوده، ره را بسته است

با شتاب از پشت زین آمد فرود

آسمانی بر زمین، منزل نمود

دختر خود را سر زانو نشانْد

بر رُخش، آبی ز چشم تر فشانْد

دخترم! خون در دل بابا مكن

شور محشر، حالیا بر پا مكن

دختر شه با نوایی جان‌گداز

گفت با آن خسرو مُلك حجاز:

ای همایون‌قبله‌ی ارباب جود!

از یتیمان پرس‌‌وجو، كار تو بود

بعد تو پرسد كه از احوال من؟

یا كه واقف می‌شود از حال من؟

آخر، ای سرچشمه‌ی لطف عمیم!

می‌شوم من ساعت دیگر یتیم

بركش اكنون دست رأفت بر سرم

حالیا جزو یتیمان بشْمرم

â–،â–،â–،

شه ز رویش، اشك چشمان پاك كرد

آتش اندر خرمن افلاك كرد

گفت: بابا! خیز و سوی خیمه رو

هم‌نوا با مادر و با عمّه شو

غم مخور، زینب بُوَد غم‌خوار تو

هست او در هر مصیبت، یار تو

اشك‌ریزان آن غریب تشنه‌كام

گفت با نسوان: «علیكنّ‌ السّلام»
اندر این‌جا، خامه‌ی طاقت شكست

طوطی طبع «عظامی» لب ببست

"عظامی، سیّد علی قائمی"

وداع آفتاب[11]  

ای دل! اینک برق غیرت، منجلی‌ است

رقص شمشیر حسین بن علی است

رفت و با اهل حرم گفت: «الوداع»

جان زینب را بر آشفت، «الوداع»

«الوداع»، ای دختران من، همه!

امّ‌کلثوم و سکینه! فاطمه!

«الوداع»، آیینه‌ی اجداد من!

محمل نور خدا! سجّاد من!

â–،â–،â–،

این منم من، زینبِ تو، یا حسین!

وای! مهلاً، یا اخی! مهلا، حسین!

تو دل و جان منی، بی من مرو

نور چشمان منی، بی من مرو

زینب من! در غمم، شیون مکن

بعد من رَخت عزا بر تن مکن

کودکان خسته را غم‌خوار باش

عشق را خود قافله‌سالار باش

بعد از این، خون من و یاران من

می‌کند بنیاد ظلمت، ریشه‌کن

از شریعت، پاس‌داری می‌کند

باغ دین را آب‌یاری می‌کند

میرزایی، محمّد‌سعید"  

زین تهی[12]  

چون ز پشت ذوالجناح افتاد شاه

تیره شد خورشید و مه گم کرد راه

گشت جوشان و خروشان، ذوالجناح

گه دریدی قلب لشكر، ‌گه جناح

بس نشسته تیر اندر پیکرش

راست گفتی، رُسته شد بال و پرش

کرد رنگین یال خود با خون شاه

این‌چنین آمد به سوی خیمه‌گاه

â–،â–،â–،

از خروش مرکب شه، بانوان

جمله جوشان و خروشان و نوان

از درون خیمه، بیرون تاختند

پای را از سر همی نشناختند

ندبه سر کردند، گِرد اسب شاه

غلغله بر شد ز ماهی تا به ماه

ذو‌الجناحا! کو خدیو مستطاب؟

آسمانا! بازگو از آفتاب

ذوالجناحا! بازگو، چون شد حسین؟

قطب امکان، پادشاه عالمین

ذو‌الجناحا! گشته زینت واژگون

فاش می‌گوید که حال شاه، چون

ذو‌الجناحا! بر تو آن زین تهی

می‌دهد پیغام آن سرو سهی

ای دریغا! سرو بستان ولا

سرنگون شد در زمین کربلا

"سروش اصفهانی"

خروش اسب[13]

از خروش اسب شاهنشاه عشق

زلزله افتاد در خرگاه عشق

بانوان از خیمه، بیرون ریختند

در زمان، شور نشور انگیختند

ریختند، اختر به روی آفتاب

یا که افشاندند بر گل‌ها، گلاب

دیده‌ها از اشک خونین، پُر همه

گنج دامن، پُر ز لعل و دُر همه

â–،â–،â–،

گل‌رُخان بر برگ گل، شبنم زدند

گِرد اسبش، حلقه‌ی ماتم زدند

آل عصمت حلقه و او چون نگین

دیده بوسید این یکی، آن یک جبین

دختران یک سوی و دیگر سو، زنان
بر سر و بر پیکرش، بوسه‌زنان

â–،â–،â–،

دخت حیدر، زآن میان کردش خطاب

کآسمانا! گو کجا شد آفتاب؟

ای بُراق احمد معراج عشق!

در کجا افکندی از سر، تاج عشق؟

راست بر گو، کو خداوند حرم؟

گو کجا شد آن امام محترم؟

ماتم شه، آتشی افروخته

کز فروغش، خرمن مه سوخته

سید ‌محمّدعلی صفیر"

پی نوشت:

[1] دیوان خادم، ص 8 ـ 166 (با اندكی تصرّف و تلخیص).

[2] ای اشك‌ها! بریزید، ص 6 ـ 175.

[3] خورشید در خون، ص 17.

[4] نماز شام غریبان، ص 95.

[5] اردیبهشت و این همه برف، ص 278.

[6] كوچه‌های بی‌تقویم، ص 307.

[7] دیوان نیاز جوشقانی XE "نیاز جوشقانی" ، ص 105.

[8]. دیوان جودی خراسانی، ص 4 ـ 343 (23/ 16).

[9]. ماه در محاق، ص 6 ـ 93 (67/ 17)

[10]. دیوان عظامی، ص 4 ـ 142 (39‌/ ‌18).

[11]. دست‌نوشته‌ی شاعر (10/ 10).

[12]. دیوان سروش اصفهانی XE "سروش اصفهانی" ، ج2، ص 9 ـ 816 (68/ 12).

[13]. چراغ صاعقه، ص 2 ـ 361 (14/ 11).

انتخاب شعر:جواد هاشمی

بخش ادبیات تبیان