خودت[1]

بگو كه یك شبه مردی شدی، برای خودت | |
وَ ایستادهای امروز، روی پای خودت | |
نشان بده به همه، چه قیامتی هستی | |
وَ باز، در پی اثبات ادّعای خودت | |
از آسمانیِ گهواره، روی خاك بیفت | |
بیفت مثل همه مردها به پای خودت | |
پدر قنوت گرفته تو را برای خدا | |
ولی هنوز تو مشغول «ربّنا»ی خودت | |
كه شاید آخرِ سیرِ تكاملِ حلقت | |
سه جرعه تیر بریزی، درون نای خودت | |
یكی به جای عمویت كه از تو تشنهتر است | |
یكی به جای رباب و یكی به جای خودت | |
بده تمام خودت را به نیزهها و بگیر | |
برای عمّه، كمی سایه در ازای خودت | |
وَ بعد، همسفر كاروان، برو بالا | |
برو به قصد رسیدن به انتهای خودت | |
وَ در نهایتِ معراجِ خویش میبینی | |
كه تازه آخر عرش است، ابتدای خودت | |
سه روز بعد، در افلاك، دفن خواهی شد | |
درون قلب پدر، خاك كربلای خودت |
جانفدا، هادی"
ساقهی ریواس[2]
چون موج، روی دست پدر پیچ و تاب داشت | |
وز نازكی، تنی به صفای حباب داشت | |
چون سورههای كوچك قرآن، ظریف بود | |
هر چند، او فضیلتِ «امّ الكتاب» داشت | |
چون ساقههای تازهی ریواس، تُرد بود | |
از تشنگی اگر چه بسی التهاب داشت | |
از بس كه در زلالیِ خود، محو گشته بود | |
گویی خیال بود و تنی از سراب داشت | |
لبخند، سایهای گذرا بود بر لبش | |
با آن كه بسته بود دو چشمان و خواب داشت | |
یكجا سه پاسخ از لبِ خاری شنیده بود | |
آن غنچه لیك فرصتِ یك انتخاب داشت | |
خونش پدر به جانب افلاك میفشاند | |
گویی به هدیه دادنِ آن گل، شتاب داشت | |
خورشید، در شفق شرری سرخگون گرفت | |
یعنی كه راهِ شیریِ او، رنگِ خون گرفت |
موسوی گرمارودی، سیّد علی
شفیع عاصیان[3]
شمّهای گویم من از میدان عشق | |
گرم جانبازی چو شد سلطان عشق، | |
نالهای از خیمهگه بشْنید شاه | |
زآن سبب آمد به سوی خیمهگاه | |
دید روی دست زینب، طفل خویش | |
وه! چه طفلی؟ تشنه و زار و پریش | |
گوهری را دید در قیمت، گران | |
بِه از این گوهر ندارد هیچ كان | |
اصغرش خوانند لیكن اكبر است | |
این شفیع عاصیان در محشر است | |
تربیت گردیده در دامان عشق | |
نوش كرده شیر از پستان عشق | |
اینكه بینی از عطش گردیده مات | |
ریزد از لعل لبش، آب حیات | |
طفل بیشیری كه بینی در نواست | |
از طفیل طفلیاش، دنیا به پاست | |
آخر این نوباوهی پیغمبر است | |
حجّت كبرای روز محشر است |
â–،â–،â–،
پس یگانه گوهرش بگْرفت شاه | |
همرهش آورْد سوی رزمگاه | |
طفل بر دوش پدر در موج غم | |
از عطش میسوخت از سر تا قدم | |
تیر شوم حرمله چون شد ز شست | |
آمد و تا پر بر آن حنجر نشست | |
آن كه بُد سرچشمهی آب بقا | |
تیر كین، سیراب كردش از جفا | |
ای «بنایی»! طفل شه رفتی ز هوش | |
لب ببند از این مصیبت، شو خموش |
بنایی یزدی"
درس عاشقی[4]
جنبشی كرد از میان مهد ناز | |
شیرخواره، غنچهی لب كرد باز | |
كای پدر! آن عاشق شیدا منم | |
در جهان از عشق تو، رسوا منم | |
جان بابا! من ز عشقت سوختم | |
از تو درس عاشقی آموختم | |
در حرم من گوهر یكدانهام | |
شمع رویت را، پدر! پروانهام | |
مست میباشم من از جام الست | |
جرعهای زآن بادهام بنْموده مست | |
همچو خالی كنج لب افتادهام | |
من ز جانبازی عقب افتادهام | |
این دل سوداییام، تنگ است، تنگ | |
بعد اكبر، زندگی ننگ است، ننگ | |
درس انجامم تو در آغاز دِه | |
بلبلت را از قفس پرواز دِه | |
تا شوم پروانهی بی بال و پر | |
همچو شمعی من بسوزم تا سحر | |
تیر عشقت را بدون گفتوگو | |
جان بابا! من سپر سازم گلو | |
باز كن اكنون تو از بازوی من | |
رشتهی عشق و ببین نیروی من | |
عاقبت آن طفل خُرد بیگناه | |
شد، «رضایی»! كشته روی دست شاه |
سیّد عبدالحسین رضایی"
پی نوشت:
[1] حروف مقطّعه، ص 188.
[2] ماهنامهی تخصّصی شعر، ش 63، ص 61.
[3]. دیوان بنایی یزدی، ص 4 ـ 33 (23/ 14).
[4]. چهرههای گلگون، ص 7 ـ 136 (12/ 12).
انتخاب شعر:جواد هاشمی بخش ادبیات تبیان