تبیان، دستیار زندگی
مه‌ جان گداز
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مه‌ جان گداز(1)
مه‌ جان گداز

مهی كه هست بسی جان‌گداز می‌آید

مقدّر آن چه بُوَد از فراز می‌آید

به چشم دل نظری كن ببین كه قافله‌ای

به سوی كرببلا از حجاز می‌آید

از این طرف بنِگر حُر كه با هزار سوار

به كف گرفته سنان، پیشواز می‌آید

از آن طرف علی اصغر به قصد مهمانی

میان قافله در مهدِ ناز می‌آید

از این طرف بنِگر حرمله به كف تیری

سه شعبه دارد و مهمان‌نواز می‌آید

از آن طرف بنِگر شاه با جوانانش

برای دادن جان، سرفراز می‌آید

از این طرف بنِگر شمر دون به كف خنجر

به قصد صید حرم، یكّه‌‌تاز می‌آید

خادم، مهدی خطّاط

افتاد پرده(2)

پرسید از قبیله كه این سرزمین كجاست

این سرزمین غم‌زده، در چشمم آشناست

این سرزمین كه بوی نی و نیزه می‌دهد

این سرزمین تشنه كه آبستن بلاست

گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات»

گفتند: «غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست

دستی كشید بر سر و بر یال ذوالجناح

آهسته زیر لب به خودش گفت: «كربلا»ست

توفان وزید از وسط دشت، ناگهان

افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

زخمی‌تر از مسیح، در آن روشنای خون

روی صلیب دید، سر از پیكرش جداست

توفان وزید، قافله را بُرد با خودش

شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود كه می‌آمد از كمان

بر دوش باد دید كه پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده ا‌ست

مردی كه فكرِ غارتِ انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه

افتاد پرده، دید كه در آسمان، عزاست

سقلاطونی، مریم"

بار بگشایید[3]  

آه! از آن ساعت که سبط مصطفی

گشت وارد بر زمین کربلا

پس به یاران کرد رو، سلطان دین

گفت کای یاران! مقام ماست این

بار بگشایید، خوش‌منزل‌گهی است

تا به جنّت زین مکان، اندک‌ رهی است

بار بگشایید کاین‌جا از عتاب

می‌شود لب‌ها کبود از قحط آب

بار بگشایید کاین‌جا از جفا

امّ لیلا گردد از اکبر، جدا

بار بگشایید کاین‌جا بی‌درنگ

بر گلوی اصغرم آید خدنگ

الغرض؛ در آن دیار پُرمحن
کرد چون سلطان مظلومان، وطن

گفت: در این سرزمین، جای من است

این زمین تا حشر، مأوای من است

چون در اینجا من به جسم چاک‌چاک

از سر زین، سرنگون گردم به خاک

من، تن تنها و دشمن، صد هزار

پیکرم، مجروح و زخمم، بی‌شمار

«جودیا»! دم درکش از این داستان

خون مکن زین بیش، قلب دوستان

"جودی خراسانی"  

مدفن قربانیان[4]

شه فرود آمد به دشت كربلا

گفت پس با آن زمین پُربلا:

ای زمین! ای تربت عنبرسرشت!

ای به رتبت، برتر از خاك بهشت!

بعد از این، خاك تو باشد مدفنم

تا قیامت در تو باشد مسكنم

خرّمی كن، ای زمین! شاهت رسید

فخر كن بر آسمان، ماهت رسید

سوی تو از مكّه، تازان آمدم

خود نه تنها با جوانان آمدم

آمدم تا در تو جان، فانی كنم

در تو هفتاد و دو قربانی كنم

این من و این اكبر و این اصغرم

قاسم و عبّاس و عون و جعفرم

حالیا برگو مرا مدفن كجاست

مدفن قربانیان من كجاست

راست برگو، ای زمین! اندر كجا

دست عبّاسم شود از تن، جدا

در كجا بر جان من، آذر زنند

تیر بر حلق علی‌اصغر زنند

بس كن، ای «ذاكر»! مگو دیگر سخن

كه زدی آتش به جان مرد و زن

ذاکر، سیّد عبّاس حسینی جوهری"  

پی نوشت:

(1)دیوان خادم، ص 121(با حذف یك بیت).

[2] بادها از جنوب می‌آیند، ص 19 ـ 20.

[3]. دیوان جودی خراسانی، ص 1 ـ 300 (26/ 11).

[4]. خزائن‌الاشعار، ص 90 ـ 188 (16/ 11).

انتخاب شعر:جواد هاشمی

بخش ادبیات تبیان