كمند عشق[1]

مادر نشسته، سیر تماشایشان کند | |
هنگام رفتن است، مهیّایشان کند | |
عون است یا محمّد؟ فرقی نمیکند | |
در اشکهای بدرقه، پیدایشان کند | |
این سهم زینب است، دو توفان، دو گردباد | |
لبتشنهاند، راهی دریایشان کند | |
او یک زن است و عاطفه دارد، عجیب نیست | |
سیراب بوسه، قامت رعنایشان کند | |
آنها پُر از حرارت «لبیّک» گفتنند | |
باید سفر به خلوت شیدایشان کند | |
آرام، سرمه میکشد و شانه میزند | |
تا در کمند عشق، فریبایشان کند | |
بر شانه میزند که برو، سهم کوچکی است | |
باید نثار غربت مولایشان کند |
"نجاتی، پروانه"
نذر پدر[2]
فرصت کم است؛ دامن من را رها کنید | |
وقتش رسیده نذر پدر را، ادا کنید | |
وقتش رسیده، نوبت جانبازی شماست | |
جان را فدای خامس آلعبا کنید | |
شیران نسل جعفر طیّار! یا علی! | |
رخصت اگر نداد، مبادا رها کنید | |
او را به جان حضرت زهرا قسم دهید | |
وقتی که اذن داد، مرا هم صدا کنید | |
راضی نمیشود که به میدان رَوید، باز | |
در دل برای اذن شهادت، دعا کنید | |
از نسل شیرهای بنیهاشمید، پس | |
وقتش رسیده محشر کبری به پا کنید | |
وقتی زره به قامتتان بوسه میزند | |
فکری به حال تشنگی خیمهها کنید | |
چون کوه، پیش مادر خود ایستادهاید | |
فرصت کم است؛ دامن او را رها کنید |
"مرزبان، امیر"
ریزهی الماس[3]
زینب آمد دست طفلانش به دست | |
كز تواَم با آنچهام در دست، هست | |
این دو از بهر فدا آمادهاند | |
دو غلام تو، نه خواهرزادهاند | |
خود نمیگویم فدای اصغرند | |
كوچك امّا میوههای نوبرند | |
شاه، آه آتشین از دل كشید | |
آب چشمش، نقش دل در گل كشید | |
هر دو تن را بوسه بر گلبرگ داد | |
پس جواز جنگ و خطّ مرگ داد |
â–،â–،â–،
جدّ ایشان، حیدر كرّار بود | |
هم نیاشان، جعفر طیّار بود | |
بُد شجاعت ارثشان از چارسو | |
«شیر را بچّه همی مانَد بدو»[4] | |
شیر گر سالش، فزون یا كم بود | |
روبهان را از شكوهش، رم بود | |
ریزهی الماس بُرّد شیشه را | |
ذرّهای آتش بسوزد بیشه را | |
عاقبت گرگان صحرای فتن | |
بردریدند آن دو یوسف را بدن | |
دستشان از كار، چون كوتاه شد | |
نالهشان تیری به قلب شاه شد |
â–،â–،â–،
شه به بر، دو بیروانپیكر گرفت | |
بلكه جانانه، دو جان در بر گرفت | |
در حرم آورْد و بنْهاد و نشست | |
هر كه بُد از مرد و زن از جای جَست | |
غیر زینب كز مصیبت، صبر كرد | |
مُرد امّا خیمه بر خود، قبر كرد | |
نآمد از خیمه در آن ساعت، برون | |
تا نگردد محنت آن شه، فزون |
"طلوعی گیلانی"
کوکب ازهر[5]
در شهادت، قرعهی دیگر زدند | |
قرعه با نام بنیجعفر زدند | |
شد «محمّد» پور عبداللَّه بلند | |
تاخت در میدان جانبازی سمند | |
آفرین بادا بر آن دست! آفرین! | |
کش بُدی نیروی از دستآفرین | |
عاقبت جام شهادت، نوش کرد | |
دعوتی بشْنید کش مدهوش کرد |
â–،â–،â–،
چون محمّد شد به جنّت رهسپار | |
«عونِ» عبدالله جعفر شد سوار | |
این جوان از دوحهی زهراستی | |
مادر او، زینب کبراستی | |
در رجز میگفت و گرم کارزار: | |
گر که نشْناسیدم آباء و تبار، | |
کوکب جدّ من، آری؛ ازهر است | |
در نسب، جدّم، جناب جعفر است | |
عاقبت در آن میانه، خصم دون | |
ضربتی بر وی زد و شد سرنگون | |
شاه آمد بر سر بالین او | |
دید در خون، کاکل مشکین او | |
نوجوانان، جسم او برداشتند | |
بر زمین در خیمهگه بگْذاشتند | |
چون خبر از مرگ او با مادرش | |
بانوان دادند، نامد بر سرش | |
سر به غم در خیمه بر زانو گذاشت | |
گویی از روی برادر، شرم داشت | |
کرده قربانی پسر در حضرتش | |
جا ندارد نالهها در حسرتش |
آیتی بیرجندی"
پی نوشت:
[1] شكستنیتر از آنم، ص 3 ـ 252.
[2] غزل كلام خدایان است، ص2 ـ 61.
[3]. دیوان طلوعی گیلانی، ص 3 ـ 82 (30/ 15).
[4]. این مصراع تضمینی از «مولوی» است.
[5]. مثنوی مقاماتالابرار، ص 1 ـ 380 (28/ 14).
انتخاب شعر :جواد هاشمی
بخش ادبیات تبیان