تبیان، دستیار زندگی
ردّ خون
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ردّ خون[1]

اوّلین قربانی

در سرخی غروب، نشسته سپیده‌ات

جان بر لبم ز عمر به پایان رسیده‌ات

آخر دل عموی تو را پاره‌پاره كرد

آوای ناله‌های بریده‌بریده‌ات

در بین این غبار، به سوی تو آمدم

از روی ردّ خونِ به صحرا چكیده‌ات

خون گریه می‌كنند چرا نعل اسب‌ها؟

سخت است، روضه‌ی تنِ در خون تپیده‌ات

بر بیت‌بیت پیكر تو خیره مانده‌ام

آه! ای غزل! چگونه ببینم قصیده‌ات؟

«اَحلی مِن العسل» ز لبان تو می‌چكد

ای گل! زبان‌زد است، بیان عقیده‌ات

باید كه می‌شكفت گلِ زخم بر تنت

از بس خدا شبیه حسن، آفریده‌ات

 "هاشمی گلپایگانی، سیّد رضا"

آغوش‌عمو[2]

«این پسر كیست؟ كه گل صورت از او دزدیده است

سیزده بار زمین، دور قدش گردیده است»*

وقت میدان شدنش، كاش حسن آن ‌جا بود!

تا ببیند چه گلی، در چمنش، روییده است

دست افكنده در آغوش عمو، می‌گرید

چشمشان تر شده امّا لبشان خشكیده است

با زبان دل خود گفت به قاسم: تو مرو

كه عمو، تازه غم داغ علی را دیده است

باغبان تشنه و گل تشنه و گلچین بی‌رحم

داستان گل و گلچین كه چنین بشْنیده است؟

آن زمانی غم قاسم دل او را پُر كرد

كه تنش دید، سُم اسب به هم كوبیده است

"جیحون یزدی"  

بند نعلین[3]

چون به شاه كربلا شد كار، تنگ

قاسم آمد تا بگیرد اذن جنگ

هی به گریه بوسه زد بر دست شاه

گشته جانش عاشق و پابست شاه

از صفا بس كرد، گِرد شه طواف

یافت آن صید حرم، اذن مصاف

â–،â–،â–،

گفت راوی: نیك می‌آرم به یاد

كه چو قاسم روی بر میدان نهاد،

بندی از نعلین او بگْسسته بود

وز كمال عاشقی، نابسته بود

بلكه از چپ بود، آن هم ‌نی ز راست

وز چپ و از راست این‌سان رزم خواست

پس برون آورْد تیغ آب‌دار

زد همی بر خرمن جان‌ها شرار

او چو نور و آن ستم‌كاران چو نار

او تنی تنها و ایشان صد هزار

او به ظاهر، كوچك و آن‌ها بزرگ
او به باطن، یوسف و آن قوم، گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت

جسمش از پیكان چو عنقا پر گرفت

پایش از رفتار و دست از كار مانْد

اوفتاد و پس عموی خویش خوانْد
باز، «جیحونا»! تلاطم می‌كنی

چشم مردم را چو قلزم می‌كنی

"طلوعی گیلانی"  

صدای آشنا[4]

چون به خون غلتید آن درّ یتیم

گوش‌وار عرش را شد دل، دو‌نیم

گفت ناگه با صدای آشنا

شاه گفتا: جان فدای آشنا!

كای عموجان! لحظه‌ای پیشم بیا

استخوان سینه‌ام شد توتیا

ای عموجان! بر یتیمانی پدر

بر سر جسم یتیم خود گذر

گر طبیبانه بیایی بر سرم

من به بیماری، عموجان! خوش‌ترم

گر ببینم روی تو وقت ممات

چشم بندم از تمام كاینات

â–،â–،â–،

شه به سویش تاخت اسب، امّا چه سود؟

وقتی آمد كه دگر قاسم نبود

خسرو دین ناله‌ها زد پیش او

كای عزیزم! بس گران بُد بر عمو،

تو بخوانیّ و نیایم در برت

آیم آن ساعت كه نبْوَد پیكرت

ای «طلوعی»! زین حدیث جان‌گداز

درگذر این قصّه بس آمد دراز

پی نوشت:

[1] زخم نیستان، ص 6 ـ 35.

[2] دست‌نوشته‌ی شاعر.

* این بیت از «حیدر منصوری» است. (ص 280)

[3]. دیوان جیحون یزدی، ص 4 ـ 430 (45/ 12).

[4]. دیوان طلوعی گیلانی، ص 3 ـ 51 (46/ 10).

انتخاب شعر:جواد هاشمی

بخش ادبیات تبیان