فرمان شاه[1]
خردسال مجتبی از خیمهگاه آمد برون | |
بهر قربانیّ حق، سوی سپاه آمد برون | |
روز را تا تیرهتر گردانَد از شام بلا | |
از درون خیمه با زلف سیاه آمد برون | |
چشم دشمن خیره شد، گفتا كه سر زد آفتاب | |
چهرهی ماهش چو دید، از اشتباه آمد برون | |
تا كه «عبدالله» بیرون آمد از بُرج حرم | |
از پیاش زینب، پی فرمان شاه آمد برون | |
همچو مرد عاشق كامل، یتیم مجتبی | |
بهر جانبازی به سوی قتلگاه آمد برون | |
تا رسید اندر كنار خسرو خوبان حسین | |
از درون سینهی شه، دود آه آمد برون | |
ناگهان مرد سیهبختی، شریری از كمین | |
بهر قتل آن یتیم بیگناه آمد برون | |
كشته شد آخر، «رضایی»! پیش عمّوی عزیز | |
در عزایش، نالهها از خیمهگاه آمد برون |
سیّد عبدالحسین رضایی" ضایی
معصوم بیگناه[2]
دردم ز كودكی است كه با رویِ همچو ماه | |
از خیمه شد به یاری آن شاهِ بیسپاه | |
بیتاب چون دل، از برِ زینب فرار كرد | |
آمد چو طفلِ اشكِ روان، در كنار شاه | |
كای عمّ تاجدار! به خاك از چه خفتهای؟ | |
برخیز از آفتاب، بیا تا به خیمهگاه | |
نشنیدهای مگر سخن عمّه را چو من؟ | |
تنها ز خیمه آمدهای، پیش این سپاه | |
هر كس كه آب خواست، دهندش ز آبِ تیغ | |
ای عم! بیا به خیمه و آب از كسی مخواه | |
میگفت و میگریست كه بیدینی از ستیز | |
تیغی حواله كرد به آن شاه دینپناه | |
آن طفل، دست خویش سپر كرد، پیش تیغ | |
دست اوفتاد از تنِ معصومِ بیگناه | |
بیدست جان سپُرد به دامان عمّ خویش | |
چون ماهیِ به لجّهی خون، مانده در شناه | |
میداد جان به دامن شه، «الغیاث» گوی | |
میكرد شاه تشنه به حسرت، بر او نگاه |
وصال شیرازی"
عشق محض[3]
آمدم تا جان كنم قربان تو | |
پیش تو گَردم بلاگردان تو | |
در حرم دیدم كه تنها ماندهام | |
همرهان رفتند و من جا ماندهام | |
رفتی و دیدم دل از كف دادهام | |
خوش به دام عقل و عشق افتادهام |
â–،â–،â–،
عقل، آنسو؛ عشق، اینسو میكشانْد | |
از دو سو، این میکشانْد، آن مینشانْد | |
عقل گفتا: صبر كن، طفلی هنوز | |
عشق گفتا: كن شتاب و خود بسوز | |
عقل گفتا: هست یك صحرا عدو | |
عشق گفتا: یكتنه مانده عمو | |
عقل گفتا: روی كن سوی حرم | |
عشق گفتا: هان! نیُفتی از قلم | |
عقل گفتا: پای تو باشد به گِل | |
عشق گفت: از عاشقان باشی خجل | |
عقل گفتا: نی زمان مستی است | |
عشق گفتا: موسم بیدستی است | |
عقل گفتا: باشدت سوزان جگر | |
عشق گفتا: هست عمّو تشنهتر | |
راهیام چون دید، عقل از پا نشست | |
عشق، دست عقل را از پشت، بست | |
بین وجودم عشقِ مَحض از مغز و پوست | |
میزند فریاد جانم: دوست دوست | |
خاطر افسردهام را شاد كن | |
طایر روح از قفس آزاد كن | |
هم دهد آغوش تو بوی پدر | |
هم بُوَد روی تو چون روی پدر | |
بین ز عشقت سینهی آكندهام | |
در برِ قاسم مكن شرمندهام | |
من نخواهم تا به گِردت پر زنم | |
آمدم، آتش به جان یكسر زنم | |
دوست دارم در رهت بیسر شوم | |
آنقَدَر سوزم كه خاكستر شوم | |
هِل، كه سوز عشق، نابودم كند | |
بعد ِ خاكستر شدن، دودم كند | |
مُهر زن، بر برگهی جانبازیام | |
وای من! گر از قلم اندازیام | |
هست، بعد از نیستی، هستیّ من | |
شاهد عشق تو، بیدستیّ من | |
كوچكم، امّا دلی دارم بزرگ | |
بچّهشیرم باكیام نبْوَد ز گرگ | |
گو شود دست من از پیكر جدا | |
كی كنم دامان عشقت را رها؟ |
"انسانی، علی"
بلاگردان شاه[4]
خردسالی در حریم شاه بود | |
نام او شهزاده عبدالله بود | |
عاقبت خود را ز زینب وارهانْد | |
خویشتن را در حضور شه رسانْد | |
آفتابی دید در دریای خون | |
زخم جسم پاكش از انجم، فزون |
â–،â–،â–،
گفت: ای دربان كویت، جبرئیل! | |
ای ذبیحالله اولاد خلیل! | |
آمدم تا جان كنم قربان تو | |
من شوم، شاها! بلاگردان تو | |
پادشاها! كو سپاه و لشكرت؟ | |
كو علمدار و علیّ اكبرت؟ | |
از چه رو بنْمودهای جا بر تراب؟ | |
با تن مجروح، زیر آفتاب | |
در سخن عبداللَّه شیرینزبان | |
محو گفتارش، امام انس و جان | |
دشمنی ناگه ز قوم دینتباه | |
تاخت با شمشیر بر بالین شاه | |
كرد عبدالله، دست خود سپر | |
بر دم شمشیر آن شیطانسِیَر | |
پس ز ضرب تیغ آن شوم شریر | |
شد جدا، بازوی آن طفل صغیر |
مشكوة كاشمری"
پی نوشت:
[1] چهرههای گلگون، ص 133.
[2]. دیوان وصال شیرازی XE "وصال شیرازی" ، ص 917 (با حذف یك بیت).
[3] دل سنگ آب شد، ص 4 ـ 322 (22/ 22).
[4]. دیوان مشكوة كاشمری، ص 49 ـ 51 (25/ 11).
انتخاب شعر :جواد هاشمی
بخش ادبیات تبیان