بچههای خوشمزه !
پستانک آقای ژولیده
عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. آقای ژولیده ـ که احتمالاً شهید شده باشد ـ مسئول دسته بود و پستانکی به گردنش انداخته بود. همینطور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد! بعد از عملیات در قله 1904 کلهقندی و کانیمانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی برانکارد گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آنها را پایین بیاورند. یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. عراقی فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. ژولیده پستانک را از جیبش درآورد و در دهان اسیر گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت.
من از تو خیلی قویترم!
یک بار دو نفر از بچهها بر سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرطبندی کردند. در همین وقت سرباز مذکور وارد آشپزخانه شد و آن برادر از وی پرسید: تو قویتری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من، تو با این بدن ضعیف و لاغر مُردنی و تغذیه کم، اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قویترم! برادر بسیجی به وی گفت: اگر راست میگویی که زورت زیاد است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را میچرخانم تا ببینم زور چه کسی بیشتر است. سرباز عراقی با نگاهی مردد، کمی درباره این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند نوبت به برادر بسیجی که رسید، او به ظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمیتواند آن هیکل گنده را بچرخاند!
خبر این موضوع به سرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
برادر کتک خورده ناخودآگاه و با لحنی تند به سرباز عراقی گفت: «مگر گاوی؟!» سرباز عراقی که معنی لغت «گاوی» را نفهمیده بود، پرسید: گاوی یعنی چه؟ برادر اسیرمان نیز در جواب این پرسش غیر منتظره سرباز عراقی گفت
سطل واژگون شد!
در گزارشی از وضعیت نابهنجار بهداشت در زندانها و اسارتگاههای عراق، آمده است: توالتهای غیر بهداشتی نیز مشکل عمدهای را به وجود میآورد. در ابتدای اسارت بدون هیچ پیشبینی درب آسایشگاهها را به روی اسرا میبستند و ساعات بسیاری از روز و تمام شب کسی به توالت دسترسی نداشت! وقتی این مطلب را به عراقیها گوشزد میکردیم، در کمال بیشرمی به پنجرهها اشاره میکردند و میگفتند: از پنجرههای پشت استفاده کنید! به ناچار در چند روز اول عدّهای از بین میلههای پنجرههای پشت آسایشگاه به بیرون ادرار میکردند و در نتیجه فضای پشت آسایشگاهها متعفن شده بود. بعد از مدتی سطلی جهت این امر اختصاص دادند و اسرا با آویزان کردن پتویی در پشت درب بسته آسایشگاه، آن محل را مخصوص این (امر) قرار داده و به نوبت دو نفر هر روز صبح سطل را خالی میکردند. یك روز دو نفر از بچهها سطل را در حالی که پر بود، در دست گرفته و از پلهها آرام آرام پایین میبردند. ناگهان یکی از سربازان عراقی، در تعقیب یکی از اسرا که در حال گریز بود، از پلهها به سرعت بالا آمد، و چون این دو را مقابل خود دید، فریاد زد کنار برو و کابل دستش را از پایین به طرف آنان پرتاب کرد. آن دو عمداً یا سهواً، ناگهان سطل را رها کرده و فرار کردند! سطل واژگون شد و تمام محتویات آن به روی سرباز بعثی پاشیده شد! بیچاره از فرط ناراحتی نزدیک بود سکته کند. در حالی که دشنام میداد و سربازان دیگر بر وی میخندیدند، از تعقیب دست برداشت و به طرف حمام دوید.

ای عراقی قاتل!
در خاطرهای از سردار عراقی، فرمانده سابق لشکر پیاده 17 علیبنابیطالب(ع) آمده است: شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر میکردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است؛ غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره میکرد. و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار سنگر قرار گرفت. دو تن از همراهانم شهید و یکی هم مجروح شد. دو گلوله به سمت راست سینهام اصابت کرد و ریههایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد. همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم. عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند. بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایق آمدند و یکی از آنها متوجّه شد که من زندهام و به صورتم آب ریخت. چشمهایم باز شد. مرا به سنگر خود بردند. دستهای مرا بستند و شکنجهام کردند و اطلاعات میخواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند. وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریههایم خارج میشد. آنها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا نماز بخوانم اما اعتنا نکردند. با اشاره نماز خواندم تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع میکنند تا عقب نشینی کنند. آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقهای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم، آب به داخل ریههایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم. با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بیحال روی زمین افتادم. ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچههای یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بیهوش شدم. در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی».
خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: «ای قاتل عراقی!» اما من که بیرمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.
با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بیحال روی زمین افتادم. ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچههای یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بیهوش شدم. در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: «عراقی».خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: «ای قاتل عراقی!» اما من که بیرمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است.
محمد گاوی!
روزی یکی از برادران اسیر در اردوگاه موصل 4 مورد هجوم وحشیانه سرباز عراقی به نام محمد قرار گرفت. برادر کتک خورده ناخودآگاه و با لحنی تند به سرباز عراقی گفت: «مگر گاوی؟!» سرباز عراقی که معنی لغت «گاوی» را نفهمیده بود، پرسید: گاوی یعنی چه؟ برادر اسیرمان نیز در جواب این پرسش غیر منتظره سرباز عراقی گفت: سیدی (یعنی آقای من) در ایران به انسان با شخصیت و قدرتمند این لقب را میدهند. سرباز عراقی بدون اینکه از این توضیح، مشکوک شود، با خوشحالی و تکبّر، بادی به غبغب انداخت و او را رها کرد! فردای آن روز وقتی یکی دیگر از برادران او را به نام سید محمد صدا زد، سرباز عصبانی شد و با خشونت گفت: «سید محمد گاوی، فهمیدی؟» آن بنده خدا هم که از کل ماجرا بی خبر بود، با تعجب گفته او را تأیید و تکرار کرد. و از آن به بعد لقب «محمد گاوی» رسماً بین برادران (در مورد آن شخص) رواج یافت.
پدر صلواتی
یک روز در منطقه داشتیم والیبال بازی میکردیم. پاسور من برادری بود که مثل بعضیها او را «پدر صلواتی» صدا میزدند. وقتی چند بار درست پاس نداد، برگشتم و گفتم: «پدر صلواتی دفعه آخرت باشد که اینطور پاس میدی و الاّ هرچه از دهنم در بیاد، بهت میگم». فرمانده گردان تخریب پشت سرم ایستاده بود. بازی که تمام شد، دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «آفرین خیلی خوشم آمد» او نمیدانست که همه به آن بنده خدا میگویند «پدر صلواتی». تصور میکرد من از روی توجه و با کنترل زبان او را به این نام صدا زدهام. این شد که مرا با خودش برد به گردان تخریب. آنقدر خوشحال بودم که نگو و نپرس. چیزی نگذشته بود که عملیات خیبر شروع شد. برای تخریب پل «القرنه» وارد عمل شدیم که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. یک پدر صلواتی گفتن هفت سال کار دستمان داد و ما را برد و آورد!
منبع :
نشریه معارف