تبیان، دستیار زندگی
یزدگرد می‌میرد و چون او ستمکار بود، بزرگان با خود عهد می‌کنند که بهرام را که فرزند آن بزهکار است به سلطنت نپذیرند و وی را از خبر مرگ پدر آگاه نگردانند. اما بهرام خبردار می‌شود. ابتدا به سوگ می‌پردازد و سپس درصدد بازستانی پادشاهی خود بر می‌آید. و چون جوانی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شکل گیری داستان هفت پیکر

هفت پیکر و هفت رنگ و هفت سیاره و هفت گنبد

بخش اول

بخش دوم:


یزدگرد می‌میرد و چون او ستمکار بود، بزرگان با خود عهد می‌کنند که بهرام را که فرزند آن بزهکار است به سلطنت نپذیرند و وی را از خبر مرگ پدر آگاه نگردانند. اما بهرام خبردار می‌شود. ابتدا به سوگ می‌پردازد و سپس درصدد بازستانی پادشاهی خود بر می‌آید. و چون جوانی با فرهنگ و خردمند است، با خود می‌گوید: چرا به جنگ ملتم بروم، نرمی آرم که نرمی است کلید.


شکل گیری داستان هفت پیکر

قصر خورنق

بیست سال از ازدواج یزدگرد می‌گذشت و او هنوز فرزندی نداشت. همه فرزندانش در آغاز کودکی می‌مردند. منجمان می‌گویند اگر می‌خواهد فرزند زنده و برومند داشته باشد باید او را به تازیان بسپارد تا در آنجا پرورش یابد. یزدگرد هم بهرام را نزد نعمان بن منذر می‌فرستد.

وقتی بهرام چهار ساله می‌شود، نعمان به معماری مشهور به نام سنمار دستور می‌دهد تا قصری زیبا در جایی خوش آب و هوا برای بهرام بسازد. سنمار هم قصری از سیم و زر و سنگ‌های شفاف و منور می‌سازد. این قصر در سه رنگ ظاهر می‌شد: صبح به رنگ کبود، نیم روز به رنگ سفید و عصر به رنگ زرد.

نعمان وقتی بنای خورنق را با آن همه زیبایی می‌بیند، بیش از آنچه بنا بود به سنمار می‌بخشد. سنمار که آن همه زر و سیم را می‌بیند می‌گوید اگر می‌دانستم که شاه تا این حد به من انعام می‌کند. بنایی بهتر می‌ساختم. نعمان از این سخن بر آشفته می‌شود و فکر می‌کند. اگر او را زنده بگذارد این هنرمند کاخی بهتر از خورنق می‌سازد. بنابراین دستور می‌دهد او را از بالای همان قصر به پایین پرتاب کنند.

اما نعمان که از داشتن چنین قصری بس شادمان است روزی در نهایت نشاط فریاد بر می‌آورد که:

گفت از این خوب‌تر چه شاید بود؟                  به چنین جای شاد باید بود

وزیرش که مردی دیندار است سری تکان می‌دهد و می‌گوید: درگاه الهی بس خوش‌تر است.

گر تو زان معرفت خبر داری                        دل از این رنگ و بوی برداری

شعله آن بیان از دل برآمده چنان بر دل و جان نعمان می‌افتد که از قصر بیرون می‌رود و سر به صحرا می‌نهد و دیگر کسی او را نمی‌بیند.

شکل گیری داستان هفت پیکر

یک روز که بهرام در قصر خورنق می‌گشت، چشمش به دری می‌افتد که قفل است. شگفت زده می‌شود و از خازن می‌خواهد تا در را بگشاید. خازن در را می‌گشاید و خود دور می‌شود. بهرام داخل می‌شود و هفت پیکره می‌بیند.

هفت پیکر در او نگاشته خوب

هر یکی زان به کشوری منسوب

دختر رای هند، فورک نام

پیکری خوب‌تر و ماه تمام

دخت خاقان، به نام یغماناز

فتنه لعبتان چین و طراز

دخت خوارزم شاه، نازپری

خوش خرامی بسان کبک دری

دخت سقلاب شده، نسرین نوش

ترک چینی طراز رومی پوش

دختر شاه مغرب، آزریون

آفتابی چو ماه روز افزون

دختر قیصر همایون رای

هم همایون و هم به نام همای

دخت کسری ز نسل کیکاوس

دُرسَتی نام و خوب چون طاووس

در یکی حلقه حمایل بست

کرده این هفت پیکر از یک دست

و با کمال شگفتی می‌بیند که پیکره‌ای در وسط آن هفت پیکر است و بر آن نام خود او، بهرام گور، نوشته شده است و در می‌یابد که هفت شهزاده یا هفت کشور بدو تعلق خواهد یافت.

بهرام با شادمانی بیرون می‌آید و در را قفل می‌کند و به خازن می‌گوید: در به روی هیچ کس مگشای. و خود هنگام مستی بدان جا می‌رفت.

تاج‌گذاری بهرام

یزدگرد می‌میرد و چون او ستمکار بود، بزرگان با خود عهد می‌کنند که بهرام را که فرزند آن بزهکار است به سلطنت نپذیرند و وی را از خبر مرگ پدر آگاه نگردانند. اما بهرام خبردار می‌شود. ابتدا به سوگ می‌پردازد و سپس درصدد بازستانی پادشاهی خود بر می‌آید. و چون جوانی با فرهنگ و خردمند است، با خود می‌گوید: چرا به جنگ ملتم بروم، نرمی آرم که نرمی است کلید.

نظامی این قسمت داستان را از شاهنامه فردوسی اقتباس می‌کند و می‌گوید: بهرام با لشکری که منذر، پسر نعمان و جانشین او، برایش فراهم می‌آورد به سوی ایران راهی می‌شود. خسرو، پادشاه منتخب بزرگان، نامه‌ای برای او می‌فرستد که: چون پدر تو به مردم ستم بسیار کرده است، کسی تو را به شاهی نمی‌پذیرد. پس، در یمن بمان و من هر چه از گنج‌های نهانی بخواهی برایت می‌فرستم.

بهرام با وجود آن که بسیار از این نامه خشمگین می‌شود، اما خشم خود را فرو می‌خورد و در جواب می‌نویسد: آنچه در مورد پدر گفته‌ای راست است، اما من با پدرم بسیار تفاوت دارم و نیازی هم به مال و ملک ندارم و عیب است که ملک پدران خویش را به دیگران واگذارم.

گر پدر دعوی خدایی کرد

من خدا دوستم خرد پرورد

گر بدی کرد چون به نیکی خفت

از پس مرده بد نباید گفت

من از گناه پدرم عذر می‌خواهم و در پی جبران آنم.

وقتی بهرام، نامه را برای موبدان می‌خواند، آن‌ها می‌گویند که آنچه گفتید و نوشتید از نهایت خردمندی و دادگری است و ما می‌دانیم که شایسته تاج و تخت هستید، اما ما با خسرو به شاهی بیعت کرده‌ایم و پیمان شکنی خلاف آیین است و نباید این رسم معمول گردد.

بهرام با همان وقار و خردورزی می‌گوید: بله بی وفایی از بی خردی است. من می‌توانم بدون آزار او تاج از سر او فرود آورم و می تام به تیغ بستانم. اما:

حجت آن است کز میان دو شیر

بهره آن را بود که هست دلیر

بامدادان دو شیر غرنده بیاورید و تاج را در میان آن دو بگذارید. هر که خواهان تاج و تخت است باید از میان شیران تاج برباید.

همه این پیشنهاد را می‌پذیرند. خسرو وقتی این پیشنهاد را می‌شنود، تاج از سر بر می‌دارد و:

گفت از آن تاج و تخت بیزارم

که از او جان به شیر بسپارم

وارث مملکت به تیغ و به جام

هیچ کس نیست جز ملک بهرام

اما بهرام در جلوی چشمان شگفت زده همگان وارد میدان دو شیر می‌شود. شیران به او حمله‌ور می‌شوند ولی او چنان سر آن دو را به هم می‌کوبد که در دم جان می‌دهند و بهرام تاج را بر می‌گیرد و بر سر می‌نهد. غریو شادی از همه مردم بر می‌آید.

من برای شما که هفت دختر از هفت پادشاه ستانده اید، هفت قصر بنا می‌کنم که در زیبایی و هنر برتر از خورنق باشد. هفت قصر که هر کدام بیانگر هفت اقلیم و هفت ستاره باشد، با رنگ خاص و هنر ویژه خود شاه همان رنگ پوشد و در همان قصر برود تا با طالع ستارگان به هم پیوندد.

پادشاهی بهرام

با بر تخت نشستن بهرام جنب و جوشی در مردم پدید می آید، استبداد جای خود را به آزادی و غم جای خود را به شادی می‌دهد.

کار عالم ز نو گرفت نوا

بر نفس‌ها گشاده گشت هوا

چون جوهر عشق در وجود بهرام جریان دارد، می‌خواهد تا همه از آن سرمایه معنوی برخوردار شوند و خود نیز از عشق ورزی غفلت ندارد.

نفس از عاشقی برون نزدی

عشق را در زدی و چون نزدی

کیست کز عاشقی نشانش نیست

هر که را عشق نیست جانش نیست

و سپس نظامی حکایت‌های دیگری از سرگذشت بهرام نقل می‌کند. از جمله حکایت آن کنیز چینی که وقتی بهرام با مهارت تمام چند گورخر را یکجا صید کرده بود و او سخنی به ستایش و آفرین نگفته بود، زیرا که به اعتقاد او این مهارت بر اثر تمرین و ممارست بود. بعد هم ماجرای جنگ بهرام با خاقان چین را حکایت می‌کند.

اما افسانه هفت پیکر که در سال‌های نوجوانی بهرام شکل گرفته بود، پس از پیروزی او در این جنگ و بسامان شدن امور مملکت جان تازه‌ای می‌گیرد.

هفت دختر هفت پادشاه از هفت کشور

بهرام پس از فراغت از جنگ و سامان دادن کشور، به یاد عشق دیرین و هفت پیکره از هفت دختر شاه هفت اقلیم می‌افتد.

یادش آمد حدیث آن استاد

کآن صفت کرده بود پیش یاد

بلکه از تنگ هفت کشور بود

نخست دختر پارسی از نژاد کیان (دُرسَتی) را به همسری بر می‌گزیند.

سپس سایر دختران را به ازدواج خود در می‌آورد.

چون ز کشور خدای هفت اقلیم

هفت دختر ستد چو در یتیم

از جهانی دل به شادمانی داد

داد عیش خوش و جوانی داد

هفت گنبد هفت رنگ

شبی از شب‌های زمستان، بزم می‌آرایند و در از سرما بسته و سر از عیش گرم.

زیرکان راه عیش می‌رفتند

نکته‌های لطیف می‌گفتند

در آن میان بر زبان سخنوری می‌گذرد که همه نعمت‌ها و نیکی‌ها و خوشی‌ها شاه را فراهم است، فقط یک چیز باقی است:

کاشکی چاره در آن بودی

که زما چشم بد نهان بودی

گردش اختر و پیام سپهر

هم بدین خرمی نمودی چهر

طالع خوشدلی ز ره نشدی

عیش بر خوشدلان تبه نشدی

این سخن دلپسند همه می‌شود. در آن جمع، بزرگ استادی نقاش به نام شیده نشسته است. او که در رسامی، مهندسی، نجوم و علوم طبیعی دست دارد، شاگرد سنمار بوده و در ساختن خورنق با او همکاری کرده بود. شیده می‌گوید اگر شاه دستور دهد:

نسبتی گیرم از سپهر بلند

که نیارد به روی شاه گزند

من برای شما که هفت دختر از هفت پادشاه ستانده اید، هفت قصر بنا می‌کنم که در زیبایی و هنر برتر از خورنق باشد. هفت قصر که هر کدام بیانگر هفت اقلیم و هفت ستاره باشد، با رنگ خاص و هنر ویژه خود شاه همان رنگ پوشد و در همان قصر برود تا با طالع ستارگان به هم پیوندد.

اما شاه می‌گوید:

شاه گفتا گرفتم این کردم

خانه زرین، در آهنین کردم

عاقبت چون همی بباید مرد

این همه رنجه‌ها چه باید برد

و آنچه گفتی که گنبد آرایم

خانه را همچنان بیارایم

این همه خانه‌های کام و هواست

خانه خانه آخرین به کجاست؟

در همه گرچه آفرین گویم

آفریننده را کجا جویم

باز گفت این سخن خطا گفتم

جای جای آفرین چرا گفتم؟

آن شب می‌گذرد اما سخن شیده در خاطر بهرام، خاطره خورنق و هفت پیکر را زنده می‌کند این است که چند روز بعد شیده را احضار می‌کند و مال فراوان در اختیارش می‌نهد و از او می‌خواهد طرح خود را عملی کند و شیده:

تا دو سال آن چنان بهشتی ساخت

که کهش از بهشت وانشناخت

هفت گنبدی که شیده می‌سازد بر مبنای ستاره شناسی و احکام نجوم است. چنان که گنبد اول به رنگ کیوان (سیاه)، گنبد دوم به رنگ مشتری (صندل رنگ)، گنبد سوم به رنگ مریخ (سرخ)، گنبد چهارم به رنگ خورشید (زرد)، گنبد پنجم (سپید) چون زهره، گنبد ششم (پیروزه گون) چون عطارد و گنبد هفتم به سر سبزی ماه.

هفت کشور تمام در عهدش

دختر هفت شاه در مهدش

کرده هر دختری به رنگ و به رای

گنبدی را ز هفت گنبد جای

و ز نمودار خانه تا به فریش

کرده همرنگ روی گنبد خویش

بهرام هر روز هفته را در گنبدی به سر می‌برد. در آن گنبد لباس دختر و همه چیز به همان رنگ است و آن دختر با طنازی و عشوه گری افسانه‌های مهرانگیز می‌گوید تا نشان دهد رنگ انتخابی او چه امتیازی بر سایر رنگ‌ها دارد.

ادامه دارد ...

بخش ادبیات تبیان


منبع: دردکشان- شماره یازده