عشق و محبت آهو به امام رضا
حضرت فرمود: این آهو ی گوید: اوّل که مرا خواندی،خوشحال شدم و خیال کردم از گوشت من خواهی خورد و دعوتت را پذیرفتم،ولی اکنون که مرا امر به رفتن نمودی،من ناراحت و غمگین شدم.

عبدالله بن سوقه می گوید:امام رضا از کنار ما گذشت و با ما درباره ی امامت خویش؛بحث نمود.من و تیمم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل نبودیم و مذهب زیدی داشتیم، سپس با آن حضرت به صحرا رفتیم.
در آنجا چند آهو را دیدیم.
امام رضا به یکی از بچه آهو ها اشاره کرد و بچّه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد، ایشان دست مبارکش را به سر بچّه آهو کشید و آن را به غلامش داد،
آنگاه فرمود:ای عبدالله! آیا باز ایمان نمی آوری؟
گفتم: چرا ای آقای من! تو حجت خدا بر خلقش می باشی و از عقیده ی نادرستم توبه می کنم، سپس حضرت به بچّه آهو فرمود:به چراگاهت برو،
بچّه آهو در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به پاهای امام رضا کشید و صدا کرد
حضرت فرمود: می دانی چه می گوید؟
گفتم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش دانا ترند
حضرت فرمود: این آهو ی گوید: اوّل که مرا خواندی،خوشحال شدم و خیال کردم از گوشت من خواهی خورد و دعوتت را پذیرفتم،ولی اکنون که مرا امر به رفتن نمودی،من ناراحت و غمگین شدم.
منبع: بحارالانوارج49
بخش حریم رضوی