تبیان، دستیار زندگی
اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزها نبود، اما اگر حرف می‌زد حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می‌نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتن شهر «مندلی» عراق گفته بود: «هر کدام از شما یه خشاب تیر دارید و 30 خشاب الله‌اکبر!»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

30خاطره از فرمانده اطلاعات-عملیات

یاد‌كرد‌ى از فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصارالحسین(علیه‌السلام) شهید علی چیت‌سازیان


اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزها نبود، اما اگر حرف می‌زد حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می‌نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتن شهر «مندلی» عراق گفته بود: «هر کدام از شما یه خشاب تیر دارید و 30 خشاب الله‌اکبر!»


30خاطره از فرمانده اطلاعات-عملیات

«هجرت، مقدمه جهاد است و مردان حق را سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند. مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند»

شهید سید مرتضی آوینی

1- اجاق کور نبود! همه می‌دانستند که پسر سومشه، اما فک و فامیلا جوری خوشحالی می‌کردند که انگار فقط این یک بچه رو داره! همه قصه نذر و نیاز رو می‌دونستند و از همزمانی روز تولد او با آقا در مونده بودند... اذان و اقامه‌شو که گفتند، همه یکصدا خواندند «صل علی محمد، نوکر مولا آمد!»

2-نوروز رسید و پدرش یک جفت کفش نو برایش خرید. روز دوم فروردین قرار شد بروند دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کنند، علی غیبش زد. دم در نیم ساعتی معطلش ماندند تا رسید. همه مات و مبهوت به پاهایش نگاه کردند. یک جفت دمپایی کهنه انداخته بود دم پایش و خوشحال‌تر از نیم ساعت قبل بود! گفتند «پس کو کفشات؟!» گفت: «بچه سرایدار مدرسه کفش نداشت. زمستان رو با این دمپایی گذراند. منم کفشمو...

اون روزا علی 12 سالش بود.

3-هنوز عراق جنگ را شروع نکرده بود و یک سال قبل از جنگ با کومله و دموکرات در کردستان درگیری بود. از مهاباد برگشت همدان تا نیروی تازه‌نفس ببرد. خیلی نیروی بسیجی نبود، هر چه که بود کادر بود؛ کادر سپاه. آموزش هم با ارتشی‌ها بود. آمد پادگان آموزشی، دید یک نوجوان دارد به بقیه آموزش می‌دهد. می‌شناختش؛ یک نسبت فامیلی با هم داشتند، به فرزی و چالاکی معروف بود، اما توی کسوت مربی آموزشی، سن 15 سالش باور کردنی نبود! تمام نیروهای آموزشی از خودش بزرگتر بودند؛ هم به سن و سال، هم به جثه. آنها را از داخل کانال رد می‌کرد، از توی حلقه آتش عبور می‌داد، از بالای منبع آب می‌پراند پایین و... هر کاری را هم اول خودش انجام می‌داد، بعد از بقیه می‌خواست. حتم داشت که خودش هیچ آموزشی ندیده بود. مربی او جسارتش بود!

«اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می‌تواند از سیم‌خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد!»

4-برای شناسایی خانه‌های تیمی منافقین در شهر، دو گروه تشکیل دادند. یک گروه عملیات و یک گروه اطلاعات. علی توی گروه اطلاعات کار می‌کرد. یک روز گفت: «دو نفر آدم مشکوک رو ردیابی کردم.» پرسید «از کجا بهشون مشکوک شدی؟» علی گفت: «هر دو نفر پیرهن اسپورت سبز می‌پوشن. عینک دودی هم می‌زنن.» خنده‌اش گرفت، گفت «این که دلیل نیست!» علی جواب داد «اما یه علامت می‌تونه باشه.» دو هفته بعد، هر دو نفری که علی می‌گفت، توی یک درگیری مسلحانه گیر افتادند.

5-دم‌ دمهای غروب یک مرد کرد با زن و بچه‌اش مانده بودند وسط یه کوره راه. علی هم با یک نفر دیگه با تویوتا داشتند از منطقه بر‌می‌گشتند به شهر. علی تا چشمش به قیافه لرزان زن و بچه کرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. پرسید: «کجا می‌روید؟» مرد گفت: «کرمانشاه»

- رانندگی بلدی؟

کرد متعجب گفت: «بله بلدم!»

علی دم گوش بغل دستی‌اش گفت: «میثم بریم عقب!» مرد کرد با زن و بچه‌اش نشستند جلو و آنها هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می‌پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتاشون مچاله شده بودند. رفیقش لجش گرفت و گفت «آخه این آدم رو می‌شناسی که این جور بهش اعتماد کردی؟!»

علی هم مثل او می‌لرزید، اما توی تاریکی خنده‌اش را پنهان نکرد و گفت: «آره می‌شناسمش، اینا دو، سه تا از اون کوخ‌نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ‌نشین‌ها شرف دارن. تمام سختی‌های ما توی جبهه به خاطر ایناس!»

6-اهل سخنرانی و تریبون و این جور چیزها نبود، اما اگر حرف می‌زد حرفش ساده بود و صمیمی و بدجوری به دل می‌نشست. گروهانش را به خط کرده بود و به همه قبل از حرکت برای گرفتن شهر «مندلی» عراق گفته بود: «هر کدام از شما یه خشاب تیر دارید و 30 خشاب الله‌اکبر!»

یک بچه‌ روستایی ساده گفته بود: «یعنی چه؟!»

علی هم جواب داده بود: «دوتا معنی می‌ده؛ یکی اینکه فشنگاتون خیلی کمه، بی‌حساب تیر نزنین. معنی دومش هم اینه که اگر با ذکر و توکل نباشین، خیلی کم میارین.» بچه روستایی به یکی گفته بود: «این پاسداره از آخوند دهات ما باسوادتره!»

7- جماعت بچه‌های اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند. یک تازه وارد بیخ گوش بغل دستیش گفت «علی‌آقا که می‌گن اینه!» جواب را نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت «اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی می‌تواند از سیم‌خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد!»

8- از گشت بر می‌گشتند. شناسایی کامل و بی‌نقص بود، اما علی‌ بی‌قرار. توی تاریکی سکوت رو شکست و گفت «به اون خانم بگو که مرا حلال کنند.»

به مقر که رسیدند چشمش به تاول‌ها و زخم پای علی افتاد. زبانش از خجالت بند آمد. علی هم زود این حس را در او فهمید و زبان به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بود و هم متعجب! پرسید تشکر دیگه چرا؟! علی گفت «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان اباعبدالله(ع)!»

اگر کسی نمی‌دانست، فکر می‌کرد او چه ظلمی در حق آن خانم روا داشته، اما قصه فقط سر یکی دو قاشق شیره انگور ملایر بود! قضیه این جوری بود که یک روز که رفیقش از همدان می‌آمد به سمت منطقه، یک خانم یک دبه شیره ملایر داد بهش و تاکید کرد: اینو برسون به اونایی که به خدا نزدیکترند. حتما نظرش همه بچه‌های جبهه بود اما او که حال و هوای معنوی بچه‌های اطلاعات رو دید، دبه رو یه راست تحویل تدارکات واحد داد و اولین قاشق رو داد به علی.

بعد از اینکه او و بقیه خوردند، جمله اون خانم رو نقل کرد که یکهو علی‌ اشک توی چشمش نشست! دستاشو رو به آسمان برد و گفت: «خدایا! ما چگونه جواب این مردم رو بدیم؟»

تازه به این هم راضی نشد تا آن گشت و آن شب و اصرار برای اینکه برو از آن خانم حلالیت بخواه!

9- جلوی او علی حرکت می‌کرد که پایش را گذاشت پشت پاشنه علی و ناخواسته کف کفشش جدا شد. اتفاق عجیب و غریبی بود؛ توی گشت پشت عراقی‌ها و 15 کیلومتر مسیر بازگشت تا مقر خودی!

از سر شرم گفت «علی‌آقا! بیا کفش منو بپوش!» علی هم با خوشرویی نپذیرفت.

راه به اتمام رسیده بود و علی مسیر پر از سنگلاخ و خار و خاشاک را لنگان آمده بود، بی‌هیچ اعتراضی. به مقر که رسیدند چشمش به تاول‌ها و زخم پای علی افتاد. زبانش از خجالت بند آمد. علی هم زود این حس را در او فهمید و زبان به تشکر باز کرد. حالا هم شرمنده بود و هم متعجب! پرسید تشکر دیگه چرا؟!

علی گفت «چه لذتی بالاتر از همدردی با اسیران کربلا!» و ادامه داد: «شما سبب توفیق بزرگی برای من شدید تمام این مسیر برای من روضه بود؛ روضه یتیمان اباعبدالله(ع)!»

اشک چشمانش را پر کرد.

شهید علی چیت‌سازیان

10- علی، سر گذاشته بود روی فرمان و خرناس می‌کشید. با هم از جبهه برگشتند اما علی قبل از رفتن به خانه، آمده بود ستاد پشتیبانی جنگ. بیدارش کرد. با چشمانی نیمه‌باز گفت «بیا بالا!»

گاز ماشین را گرفت و رفت سمت منطقه فقیرنشین شهر، به یک بن‌بست تنگ و خاکی. رفت از عقب ماشین یه حلب روغن برداشت و در خانه یک پیرزن را زد!

11- زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کرد، دید فرمانده اطلاعات عملیات لشکر جلوی در ایستاده با یک کپسول زرد و گنده روی دوشش. متعجب پرسید «علی‌آقا خبری شده؟!»

علی جواب داد «این کپسول را ببر، کپسول خالی گاز رو بیار!» چشمانش از تعجب گردتر شد... شما از کجا فهمیدید که ما گاز نداریم!

علی با خوشرویی و لبخند جواب داد «اگر من ندونم بچه‌هام چه کم و کسری دارند، برای چی خوبم؟!»

12- همیشه می‌گفت «بچه‌ها! اگه رفتید شناسایی و به مشکل برخوردید، ببینید چه مشکلی داشتید که در شناسایی موفق نبودید. بروید فردا شب قبل از شناسایی بعدی روی خودتان کار کنید.»

13- چفیه سبزی داشت که به هیچ کی نمی‌داد. کار که سخت می‌شد، می‌بست به کمرش؛ تا اینکه یه روزدر عملیات والفجر2، زیر قله کله اسبی چهارتا اسیر رو نشانده بود به گوشه‌ای و مهربانانه به آنها آب می‌داد؛ مثل یه سقا.

یکی‌ از آنها بدجوری از ناحیه سر مجروح شده بود و خونریزی داشت. یکهو چفیه سبز را از کمرش باز کرد و بست سر اون مجروح...

اسرا تا دم آخر نفهمیدند اونی که تر و خشک‌شون می‌کرد، یه فرمانده بود نه بهیار!

14- بعد از عملیات والفجر 2، رسم سرکشی به خانواده شهدا را بنا کرد. خودش با پای مجروح، عصا به دست می‌افتاد جلو و بقیه بچه‌های اطلاعات عملیات پشت سرش. بدون استثنا منزل هر شهید که صحبت می‌کرد، خطاب به خانواده شهید یک جمله تکراری داشت. می‌گفت «شهید حق خود را گرفت، شهادت حق او بود. اگر او می‌ماند، از فضل خدا و عدل خدا به دور بود. دعا کنید ما هم وفادار به راه او بمانیم.»

15- ذهنش مثل چشمه می‌جوشید. طرح پشت طرح. طرح استفاده از حمل تلفن با سیم قورباغه‌ای به جای بی‌سیم را برای اولین بار در عملیات والفجر 5 داد. همه می‌دانستند که تلفن قورباغه‌ای قابل ردیابی نیست اما آن روز کسی معنی این ابتکار فرمانده 19 ساله جنگ را نمی‌دانست.

تا وقتی که یک گردان را فرستاد، عراقیها را دور زدند و جاده آسفالته زرباطیه به بدره را قطع کردند، ابتکار او برای فرماندهان در قرارگاه شد یک تجربه موفق!

16-اگر کسی علی‌ را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد که علی بیسیم‌‌چی اینه! آخر علی حمل بی‌سیم را نوبتی‌ می‌کرد. یه وقت بیسیم روی کول او بود و یه وقت روی کول علی.

توی جنگ بیسیم‌چی چند تا فرمانده بود اما فقط علی‌ حمل بیسیم را نوبتی‌ می‌کرد، با بیسیم‌چی‌هاش!

همیشه می‌گفت «همه چیز به عدالت!»

17- گرماگرم تک و پاتک، آنجا که از زمین و آسمان آتش می‌ریخت، ایستاد به نماز. کسی باور نمی‌کرد جایی که عراقی‌ها داشتند با تانک می‌چسبیدند به خاکریزها، یکی پیدا بشه و نماز اول وقت بخونه!

18- چشمان منتظرش را از دوربین لب ساحل برداشت. همین که اولین غواصش تن به آب سرد اروند داد، گفت: «بچه‌ها را با زیارت عاشورا بدرقه کنید!» اولین تیم شناسایی غواص سرتاسر ساحل جزیره ام‌ا‌لرصاص را شناسایی کرده بودند و منتظر بودند که او سر از سجده زیارت عاشورا بردارد، اما او همچنان سر به سجده شانه‌هایش تکان می‌خورد.

اللهم لک‌الحمد حمدالشاکرین...

همیشه می‌گفت «بچه‌ها! اگه رفتید شناسایی و به مشکل برخوردید، ببینید چه مشکلی داشتید که در شناسایی موفق نبودید. بروید فردا شب قبل از شناسایی بعدی روی خودتان کار کنید.»

19- دو جا با مادرش رفت خواستگاری.

خانواده‌های مومنی بودند اما همین که شنیده بودند که این جوانی که قراره دامادشان بشه علی‌ چیت‌سازه، جواب منفی داده بودند. توی پرس و جو به اونها گفته بودند که این جوان پسر خوبیه اما پاش یه جا بند نیست. یا توی جبهه است یا توی بیمارستان!

20- می‌گفتند عراقیه با پای تیر خورده افتاده بود سینه خاکریز و ناله می‌کرد. بقیه عراقیا هم کلافه و عصبی از اینکه نتوانسته بودند خط رو بگیرند، دیوانه‌وار روی سر بچه‌ها و آن بیچاره آتش می‌ریختند.

صدای ناله مجروح عراقی افتاد، ولی مثل آدمای زنده به گور، دستش به سمت خاکریز ما بالا و پایین شد. والله، برادر اگر برادرش تیر می‌خورد، می‌افتاد پشت خاکریز و رو به دشمن، جرئت نمی‌کرد بره و بیاردش! اما علی‌ مثل تیر از کمان رها شده پرید اون طرف خاکریز و اسیر عراقی‌رو انداخت روی دوشش. عراقیای بی‌معرفت هم انگار نه انگار مجروح خودشان نجات پیدا کرده، هم علی‌ و هم مجروح رو بستند به رگبار. حالا خاک و کلوخ بود که می‌ریخت روی سر و روی هر دوتاشون.

اما علی‌ سمج تر از اونها بود. بی‌خیال تیر و آر.پی‌.‌جی و کلوخ و سنگ آوردش!

بچه‌ها هم شوق برشان داشت و صلوات فرستادند.

شهید علی چیت‌سازیان

21- یک شال سیاه داشت که وقتی به ملاقات حضرت امام رفته بود، امام بهش دست کشیده بود. توی تنگنا که قرار می‌گرفت و کارزار سخت می‌شد، شال سیاه را می‌بست به کمرش. می‌گفت «دست امام خورده به این شال!»

22- کربلای 5 و شلمچه در دو مرحله یک تیر نشاند توی کمرش و یک ترکش توی بازوش. شده بود کلکسیون تیر و ترکش؛ اما گلوله کربلای 5 اگرچه کوچیک بود اما کمرش رو خم کرد. دکتر گفته بود باید درش بیاریم. بنیاد شهید هم اسباب انتقال اونو به تهران برای عمل مهیا کرد؛ اما روز اعزام با همون درد رفت به سمت جبهه!

23- تعاونی مسکن سپاه اسم چند نفر از فرماندهان را به عنوان اولویت اول برای واگذاری منزل مسکونی در همدان نوشته بود. در همان فهرست علی‌ اولویت اول بود. گفته بود «نمی‌خوام، خانه رو بدین به فلانی!» گفته بودند «اما او در اولویت نیست، اصلا توی فهرست نیست!» گفته بود «من متاهلم؛ اما او متاهل بچه‌دار، خانه مال اونه!»

24- خانمش می‌گفت: «چند روز بعد از ازدواج، سفر یک روزه‌ای داشتیم به قم. بعدش تا چهل روز رفت جبهه کارخانه نمک!» بعد از چهل روز اولین نامه‌اش رسید. نامه‌اش بوی زیارت می‌داد.

25- تازیانه باران بی‌امان می‌زد روی سر و رویشان. لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌کرد. ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود. همهمه بسیجی‌ها میان رعد و برق و شق‌شق باران گم شده بود. حالا گونی‌هایی هم که عراقیا پله‌وار زیر کوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر. بچه‌ها از کت و کول هم بالا می‌‌رفتند که از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند.

همین که اولین غواصش تن به آب سرد اروند داد، گفت: «بچه‌ها را با زیارت عاشورا بدرقه کنید!» اولین تیم شناسایی غواص سرتاسر ساحل جزیره ام‌ا‌لرصاص را شناسایی کرده بودند و منتظر بودند که او سر از سجده زیارت عاشورا بردارد، اما او همچنان سر به سجده شانه‌هایش تکان می‌خورد

انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت. لیز و سر نبود. بسیجی‌ها پا روش که می‌ذاشتند، می‌پریدند اون ورآب و بعد داخل غار. اما گونی هر از گاهی تکان می‌خورد. شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی‌آقا پله شده بود برای بقیه! یکی دو نفر هم که متوجه شدند - دم غار- اشکهاشون با باران قاطی شده بود.

«علی به معنای واقعی کلمه مالک نفسش بود»

26- آخرین نماز جماعتشون بود. به رکعت دوم رسیدند. بعد از قنوت، امام جماعت به رکوع رفت؛ اما علی‌آقا؛ همچنان در قنوت مانده بود؛ می‌گریست و با صدای بلند می‌گفت: «اللهم ارزقنی شهاده فی ‌سبیلک!»

این آخرین نمازش بود.

27- یک آن ایستاد؛ علی. شامه‌اش را پر کرد از هوا. جلو رفت و ازش پرسید چی شده؟

علی‌ جواب داد: «از این مکان عجب بوی خوشی میاد!»

کار شناسایی تمام شد. مسیر برگشت را می‌آمدند که گفت همین جا بایستید.

و خودش از جمع جدا شد و به نقطه‌ای رسید که در مسیر رفت به آن بو اشاره کرده بود. همانجا ایستاد و بعد یک گام برداشت.

مین جهنده والمر تا زانوانش بالا آمد...

28- همیشه وقت خداحافظی از همسرش طلب حلالیت می‌کرد و خانمش هم از او طلب شفاعت.نه خانمش از او وقت بازگشتن را می‌پرسید و نه علی از زمان آمدن. اما این بار - برخلاف گذشته - پرسید کی برمی‌گردی؟ و علی گفت: «ان‌شاءالله یک هفته دیگر!»و خداحافظی کرد و رفت. دقیقا یک هفته بعد او را آوردند. روزشمار تاریخ 4 آذر 1366 را نشان می‌داد.

شهر از خبر شهادت او منفجر شد.

انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت. لیز و سر نبود. بسیجی‌ها پا روش که می‌ذاشتند، می‌پریدند اون ورآب و بعد داخل غار. اما گونی هر از گاهی تکان می‌خورد. شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی‌آقا پله شده بود برای بقیه! یکی دو نفر هم که متوجه شدند - دم غار- اشکهاشون با باران قاطی شده بود.

29- بعد از 40 روز از شهادت علی‌آقا، تنها فرزندش به دنیا آمد. به خاطر اینکه اسم علی‌آقا همیشه در خانه باشد، اسم پسرش را هم گذاشتند «محمدعلی!»

30- در وصیت نامه اش خطاب به برادران واحد اطلاعات عملیات نوشت :

از ته قلب اینجانب را حلال كنید و از خدا برایم طلب آمرزش كنید. چند پیام است كه مى خواهم برایتان بگویم .

1- خداوند را سعى كنید با حركت قلبى راضى نگه دارید .

2- براى شهادت  و یا  رفتن تلاش نكنید براى رضاى او كار كنید و بگویید خداوندا نه براى بهشت كه و نه براى شهادت اگر تو ما هم در جهنمت بیاندازی و فقط از ما راضى باشى براى ما كافى است

3- خانواده شهدا را فراموش نكنید . بخصوص شهداى واحد .

4- به مجروحین و معلولین سركشى كنید مخصوص برادران واحد .

5- در وقت نماز این بنده را هم دعا كنید و نماز وحشت شب اول قبر را هم براى من بخوانید .حلال كنید .

روحش شاد و یادش گرامی

فرآوری : رها آرامی

بخش فرهنگ پایداری تبیان