تبیان، دستیار زندگی
لبها و دستهاى حبیب از هجوم غصه مى لرزد؛ آنچنان كه بسته رنگ از دستش به زمین مى افتد. رازش را به مسلم بن عوسجه كه مى تواند بگوید؛ شاید بیان این راز التیامى براى دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم مى برد و بغض آلوده نجوا مى كند: این رنگ را خریده ام تا جوان شوم ب
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نامه ای از دوست

کوفه

كوفه آبستن حادثه است . رفت و آمدها، دید و باز دیدها و حرف و سخنها به سان اولین بادهایى است كه ظهور حتمى طوفان را وعده مى دهد.

بازار كوفه مركز ثقل این بیقرارى و نا آرامى است . صداى جانفرساى آهنگریها، لحظه اى قطع نمى شود؛ چه آنها كه از حكومت ، سفارش شمشیر و خود و نیزه پذیرفته اند و چه آنها كه براى مردم ، سلاح مى سازند.

حبیب ، آرام و با احتیاط از كنار آهنگریها مى گذرد و بغضى سخت گلویش را مى فشارد؛ این همه سلاح ، این همه تجهیزات ، براى جنگ با كى ؟ براى جنگ با چند نفر؟

حبیب ، چهره تك تك آهنگرها را كه در كوره مى دمند یا پتك بر آهن گداخته مى كوبند، از نظر مى گذراند، و با خود مى اندیشد:

كاش دلهاى شما به این سختى نبود؛ كاش لااقل همانند آهن بود؛ اگر نه در كوره عشق ، لااقل در كوره این حوادث غریب ، گداخته مى شد و شكل تازه مى گرفت ؛ كاش دلهاى شما از سنگ نبود. تو، تو و تو كه براى حسین نامه نوشتید. از او دعوت كردید، با او بیعت كردید، چگونه اكنون بى هیچ شرم و حیایى براى دشمن او سلاح مى سازید.

تو چگونه دلت مى آید خنجرى بسازى كه با آن قلب فرزند رسول الله ... واى ... واى بر شما... واى بر دلهاى سخت شما و واى بر دنیا و آخرت شما...

حبیب همچنان آرام و بى صدا مى گذرد و قطرات اشك از لابه لاى شیارهاى صورتش مى گذرد و ریشهاى سپیدش را مى شوید.

مى بینى مسلم ؟ مى بینى بازار كوفه چه خبر است ؟ همه در كار ساختن و خریدن شمشیر و زره و خنجر و نیزه اند؛ اسبهاى جنگى مى خرند؛ زین و برگ تدارك مى بینند. بغض مسلم مى تركد و اشك به پهناى صورتش فرو مى ریزد: همه دارند مهیاى جنگ با حسین مى شوند

اشكریزان و زمزمه كنان ، آهنگران را پشت سر مى گذارد و در كنار عطار آشنایى مى ایستد: سلام بنده خدا! قدرى از آن رنگهایت به من بده .

چهره عطار به دیدن سیماى آشناى حبیب از هم گشوده مى شود:

علیك سلام اى حبیب خدا! در این بازار آشفته تو در فكر رنگ موى خودى ؟

حبیب لب به لبخندى تلخ مى گشاید و مى گوید:

در همین بازار آشفته است كه تو هم به كاسبى ات مى رسى .

پیش از آنكه عطار پاسخى دیگر تدارك ببیند، مسلم بن عوسجه از راه مى رسد و از چند قدمى سلام مى كند. حبیب سلام او را به گرمى پاسخ مى گوید و آغوش مى گشاید و هر دو همدیگر را گرم در بغل مى گیرند و حال مى پرسند.

عطار رنگ را به حبیب مى دهد و پولش را مى ستاند. حبیب و مسلم آرام آرام از دكان فاصله مى گیرند. حزنى غریب در چهره و كلام هر دو نشسته است و هیچكدام توان پوشاندن این غم را ندارند.

مى بینى مسلم ؟ مى بینى بازار كوفه چه خبر است ؟ همه در كار ساختن و خریدن شمشیر و زره و خنجر و نیزه اند؛ اسبهاى جنگى مى خرند؛ زین و برگ تدارك مى بینند.

بغض مسلم مى تركد و اشك به پهناى صورتش فرو مى ریزد:

همه دارند مهیاى جنگ با حسین مى شوند.

مسلم بن عقیل

لبها و دستهاى حبیب از هجوم غصه مى لرزد؛ آنچنان كه بسته رنگ از دستش به زمین مى افتد. رازش را به مسلم بن عوسجه كه مى تواند بگوید؛ شاید بیان این راز التیامى براى دل هر دو باشد. سر به گوش مسلم مى برد و بغض آلوده نجوا مى كند:

این رنگ را خریده ام تا جوان شوم براى حضور در سپاه حسین و به خدا كه از پا نمى نشینم مگر كه از خون خودم بر این سر و صورت رنگ بزنم - در راه حسین .

این كلام نه تنها از التهاب هر دو كم نمى كند كه انگار به آتش درد و اشتیاقشان دامن مى زند. هر دو آنچنان غرقه در دنیاى دیگرند كه نمى فهمند چگونه با هم وداع مى كنند.

حبیب ، گریان و مضطرب ، اما استوار و مصمم ، كوچه پس كوچه هاى كوفه را یكى پس از دیگرى پشت سر مى گذارد و به خانه مى رسد.

زن سفره را پهن كرده و چشم انتظار حبیب در كنار سفره نشسته است . حبیب بى آنكه میلى به غذا داشته باشد، دستهایش را مى شوید و در كنار سفره مى نشیند.

زن بر خلاف حبیب ، سرمست و شادمان است :

غمگین نباش شوى من ! اكنون ، گاه غصه خوردن نیست .

حبیب مات و متحیر به چهره خندان زن مى نگرد:

چه مى گویى زن ؟ از كجا مى گویى ؟

زن دستهایش را به سینه مى فشارد:

به دلم آمده است كه از سوى محبوب ، قاصدى خواهد آمد، خبرى ، حرفى نامه اى ... غمگین نباش حبیب ، محبوب به تو عنایت دارد؛ محبت دارد؛ دیگر چه جاى غصه است ...؟

هنوز كلام زن به پایان نرسیده است كه سحورى در، به تعجیل نواخته مى شود. زن فریاد مى زند:

آمد. خودش باید باشد .

فداى نام و نامه تو اى امام ! خوشا به حالت حبیب ! گوارا باد بر تو این باران لطف . كاش نام من هم به زبان و قلم محبوب مى آمد. كاش لحظه اى یاد من هم در خاطره او جارى مى شد. كاش یك بار مرا هم به نام مى خواند. به اسم صدا مى كرد. بال در بیاور مرد! پرواز كن حبیب ! ببین امام به تو چه گفته است ! ببین امام با تو چه كرده است . ببین امام ، چه عنوانى به تو كرامت فرموده است !

حبیب از جا بر مى خیزد و همچنان مبهوت به زن نگاه مى كند:

چه مى گویى زن !؟

و به سمت در مى رود و وقتى باز مى گردد، دستهایش كه دو سوى نامه را گرفته اند، از شدت شعف مى لرزد:

بسم الله الرحمن الرحیم

از: حسین بن على

به : فقیه گرانقدر، حبیب بن مظاهر

اما بعد؛

اى حبیب ! تو نزدیكى ما را به رسول الله نیك مى دانى و بیشتر و بهتر از دیگران ما را مى شناسى . تو مرد فطرت و غیرتى .

خودت را از ما دریغ نكن .

جدم رسول خدا در قیامت قدر دان تو خواهد بود.

زن ، گریه و خنده و غبطه را به هم مى آمیزد و نجوا مى كند:

فداى نام و نامه تو اى امام ! خوشا به حالت حبیب ! گوارا باد بر تو این باران لطف . كاش نام من هم به زبان و قلم محبوب مى آمد. كاش لحظه اى یاد من هم در خاطره او جارى مى شد. كاش یك بار مرا هم به نام مى خواند. به اسم صدا مى كرد. بال در بیاور مرد! پرواز كن حبیب ! ببین امام به تو چه گفته است ! ببین امام با تو چه كرده است . ببین امام ، چه عنوانى به تو كرامت فرموده است ! اى شوى من ! اى شوى فقیه من ! برخیز كه درنگ جایز نیست . اما... اما درنگ كن . یك خواهش . یك درخواست . یك التماس . وقتى به محبوب رسیدى ، سلام مرا به او برسان ؛ دست و پاى او را به نیابت من ببوس و به آن عزیز بگو كه پیرزنى در كوفه هست كه كنیز تو است ! كه تو را بسیار دوست مى دارد.

مهدی شجاعی

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.